my daughter

Lilypie 3rd Birthday Ticker

Saturday, August 05, 2006


سلام . من امروز بعد از سه روز دوباره اومدم . پنج شنبه تولد يكسالگي ام بود البته به قمري . دوستهاي پدر يعني عموهاي من مي اومدند . از صبح مامان هي به كار مشغول بود و ظهر هم كه منو برد حموم ، اومدمو يه چرت مفصل خوابيدم و كمي راحتش گذاشتم كه به كاراش برسه . عجيبه ها تولد منه اونوقت به من كمتر از همه توجه مي شه . خلاصه مامان تند تند كاراشو كرد تا يواش يواش همه بيان . اول خاله مليح اومد و بعد هم حميد اومدو منو برد بيرون كلي كيف كردم آخه من ددر( با فتحه ) دوست دارم . . بعد هم عمومجتبي و عمو حامد اومدن و عمو بهزاد . بعد هم آماده شديم براي شام و من درست سر شام خوابيدم تا اونا راحت غذا بخورن و سير بشن و همه كيكها بمونه براي من . و بعد هم مراسم شيرين تولد شروع شد . چه كيفي مي داد آتيش بازي و ناناي و يه عالمه كادوهاي خوشگل . عمو بهزاد هم كلي بامزه بازي در مي آورد و خيلي خوشم اومده بود چون كادوهامو اون باز مي كرد و كلي هم شعر مي خوند . منهم لباس خوشگلمو كه براي عروسي عمو مجتبي خريده بوديم پوشيدم . همه مي گفتن خيلي ناز شدم . خودمم هم همين فكرو مي كردم . بعدش تازه سرحال شده بودم . مگه ديگه خوابم مي اومد . باوجوديكه همه چراغا خاموش بود و مامان مي خواست منو بخوابونه پا مي شدم و در مي رفتم و بلالخره بعد از كلي انرژي مصرف كردن ، ديگه خسته شدم و خوابيدم . صبح كه از خواب پا شدم عمو مجتبي اينا بودن و كلي بازي كردم و مامان وبلاگ منو بهشون نشون داد و بعد از ناهار هم آماده شديم و رفتيم كه خونه عمو مجتبي رو ببينيم و اونجا كمك كنيم . ولي نيدونم چرا كسي نمي ذاشت من كمك كنم تا راه مي افتادم برم اشپزخونه كه كمك كنم زود مي اومدن از روي زمين برم مي داشتن و مي گفتن آخ آخ كثيف شدي . اي بابا بذارين آدم كارشو بكنه . بهرحال اونجا بوديم . وسطها هم يه سري خونه سميه زديم . اونم تولدش بوده و كلي بادكنك داشت . به منم داد ومن هرچي گفتم كه من خودمم توي اتاقم دارم به خرجش نرفت كه نرفت . فكر كنم اصلا" حرف منو نمي فهميد . بعد هم دوباره برگشتيم خونه عمو مجتبي و اونجا بوديم تا دير وقت و بعد هم شام رفتيم خونه حاج خانوم . حاج خانوم مي گفت دلم برات تنگ شده . فكر كنم راست مي گفت چون هي منو توي بغلش فشار مي داد و منهم مثل خانوماي خوب و مهربون اصلا" جيغ نمي زدم و مي ذاشتم هرچي مي خواد منو بچلونه . دير وقت برگشتيم خونه . من كه انقدر خسته بودم سريع خوابم برد . امروز هم اومدم جائي كه اصلا" دوست ندارم يعني مهد كودك . كلي هم موقع جداشدن از مامانم گريه كردم . خوب كردم .

<< Home