my daughter

Lilypie 3rd Birthday Ticker

Sunday, August 13, 2006

جونم براتون بگه از اين مامان خانوم بنده كه دست منو خونده و فهميده كه روزائي كه منو مي ذاره مهد و مياد تند تند بهم سر مي زنه ، من تمومه مهد رو بهم مي زنم از بس پشت سرش گريه مي كنم . براي همين ديروز يواشكي زنگ مي زنه به مدير مهد كه اگه من شيطوني كردم و يا بيقراري كردم بهش خبر بدن . منه ساده هم از همه جا بيخبر نشسته بودم كه الان خانوم تشريف مي آورند و به بنده رسيدگي مي كنند . امان از اين مامان خانوم كلك . ساعت سه و نيم اومد دنبالم و رفتيم سركار ايشون و اونجا رو حسابي بهم ريختم . هر كاري از دستم برمي اومد انجام دادم . از ريختن آب گرفته تا سوار كامپيوتر شدن . خوب كردم مگه نه ؟ بعد از يكساعت آقاي پدر تشريف آوردن و با هم رفتيم و مامان رو رسونديم كلاس زبان و بعد هم دوتائي رفتيم پارك . آقاي پدر كلي سعي مي كرد كه به من خوش بگذره ، تا بعد بتونه به مامان بگه كه ديدي دخترم چه پيش من آروم بود ولي منهم كمكش كردم البته فقط كمي چون ايشون بعد از پارك كه تازه بنده كمي هواي تازه استنشاق كرده بودم ، بنده رو بردن ميدان انقلاب براي ديدن كتاب . آخه توروخدا عقلو ببينيد ومنهم عين دختران خوب و حرف گوش كن سرم رو به ديدن كتاب گرم كردم و خودم زدم كوچه علي چپ كه بعله اينجا درست همونجائيه كه من دنبالش بودم . خلاصه آخر كار هم براي بنده يك عدد بستني عروسكي و براي مامان هم يك عدد خريديم و برگشتيم و مامان خانوم هم كلاسش سه ساعت و نيم طول كشيد و بعد هم كه اومد فهميد كه من چند دقيقه قبل گريه كرده بودم . خوب مامانه ديگه . حالا بگم چرا گريه كردم . چون آقاي پدر از بستني بنده خورده بود منهم ميدون انقلاب رو روي سر مباركش گذاشتم تا يادش باشه دست به بستني من نزنه . خلاصه تا مامان اومد بستني شو بخوره اونهم از دست مامان گرفتم و با اجازه تون تمومه بستني مامان و خودم رو تنهائي خوردم . همه همشو . كلي كيف كردم . البته در اين ميون لباسهاي مامان و خودم رو هم مستفيظ نمودم . ( لفظ قلم رو كيف كردين ) كاش مامانم عكس مي گرفت و بهتون نشون مي داد . اونقدر كثيف شده بوديم كه موقع رسيدن خونه مستقيم رفتيم حموم و بعد از اون تازه من سرحال شده بودم كه شيطنت كنم نه اينكه تا حالا ساكت بودم . و بعدش هم با مامان رفتيم خوابيديم . خواب كه نه كشتي مي گرفتيم تا بالاخره من مغلوب شدم و خوابيدم . امروز صبح هم تا چشممو باز كردم ديدم مامان نيست زدم زير گريه و گريه اي مي كردم كه بيا و ببين . بيچاره مامان كه رفته بود وسايل منو جمع كنه كلي از گريه م تعجب كرده بود وزودي اومد حاضر شديم و راه افتاديم و منو آوردن خونه خاله فرشته . خاله فرشته يه ني ني كوچولو به دنيا آورده كه خيلي كوچولوست . فكر كنم يه ماهشه و مثل عروسكاي من مي مونه . امروز مي رم كه دوباره پيچ و مهره هاشو سفت كنم . فعلا" بايد خداحافظي كنم .

<< Home