ماجراهاي منو و پسرخاله
سلام دوباره . يادتونه ديروز گفتم كه يه پسر خاله دارم كه يك ماهشه . يك جيغ جيغوئي شده كه بيا و ببين . همچين كه از خواب پا مي شه يك جيغي مي زنه كه انگار عقرب گازش گرفته ( اينو مامانم مي گه ) و منهم كه ديگه صدام در نمي ياد . همه ديروز به مامانم مي گفتن كه خيلي خانوم شده و اصلا" گريه نكرد ديگه كسي نمي گفت كه از ترس اين آقا مگه جرات داشتم صدام درآد . منهم از فرصت استفاده كردم و كلي خودمو براي ماماني و خاله هام لوس كردم و براشون ناناي كردم و خودمو براشون موش كردم و اونا هم كلي قربون صدقه م رفتن . آي كيف كردم . ولي هر بار كه اين پسرخاله عزيز بنده گريه مي كرد همه هجوم مي بردند كه ببينند چرا اينقدر بلند گريه مي كنه البته ناگفته نماند كه بنده زودتر از همه چهار دست و پا مي دويدم كه من زودتر برسم . آخه من ميدونستم كه اون چي مي خواد . نه اينكه خيلي وقت بوده دراز كشيده بوده تن و بدنش درد مي كرده و دوست داره كه ماساژش بدن و منهم اين وظيفه سنگين رو قبول مي كردم ولي نميدونم چرا وقتي ماساژش مي دادم هي مامانم مي گفت : نه مامان جان گناه داره ني ني لالا كرده . اي بابا خوب منم مي دونم ني ني لا لا كرده ولي خوب الان يه ماساژ حسابي حالش رو جا مياره . ولي كو گوش شنوا كه حرف منو بشنوه . راستي يادم رفته بهتون بگم من يه پسر خاله ديگه دارم كه از من شش ماه بزرگتره و اسمش محمد مهدي است و همه ش مي خنده . من دوره ماساژ رو پيش اون ديدم . قبل از اونهم يه پسر خاله ديگه دارم كه سه سالشه و قبل از اون يه پسرخاله ديگه كه 8 سالشه و سه تا دختر خاله يه سنهاي 9 سال و 11 سال و 15 سال . خودمون يه مهد كودكيم توي انواع و اقسام سنها . تصور كنيد وقتي همه يه جا جمع مي شن چه خبر مي شه .صدا به صصدا نمي رسه . ديروز هم يكي از همون روزا بود . براي همين من وقتي رسيدم خونه حسابي خسته بودم و گرفتم خوابيدم تا صبح . صبح هم اصلا" حال نداشتم بلند شم . ولي به زوري بود پاشدم تا مامانم آماده م كنه بريم مهد .