my daughter

Lilypie 3rd Birthday Ticker

Wednesday, August 23, 2006


سلام . امروز هم نوبت خونه خاله نسرين بود و ماماني اومد اونجا كه منو با بچه هاي خاله نسرين رو نگه داره . روز دوشنبه عمو مجتبي اينا و عمو بهزاد و حميد اومده بودن خونه ما . بماند كه من چه آتيشي سوزوندم . اونقدر شيطوني كردم كه خودمم مونده بودم كه اينهمه انرژي رو از كجا آوردم . بيچاره حميد كه مجبور بود تمام مدت منو تو بغلش تاب بده و منهم اصلا" راضي نمي شدم از بغلش پائين بيام . درست تا ساعت 2 نصفه شب من در تكاپو بودم و بالاخره ساعت 2 ديگه بيهوش شدم . فردا صبحش هم زودتر از همه پا شدم كه ببينم كي هست و كي نيست . آخه بايد برنامه ريزي مي كردم . راستي من الان خيلي خوب توي تعادل تمام مي ايستم و ديروز چند قدم هم راه رفتم . مامان اونقدر قربون صدقه م رفت كه حد نداشت . فقط من موندم مامانم كه اينهمه راه مي ره هم ماماني قربون صدقه ش ميره خسته نمي شه . بهر حال بايد يه راهي داشته باشه كه خسته نشه . طفلكي ماماني . خلاصه بعدش هم رفتيم پارك و بعد هم تجريش و بعد هم كل يشيطنت . اونقدر شيطنت مي كنم كه همه اش از خستگي بيهوش مي شم . مامانم هم تشويقم مي كنه و مي گه كه بچه بايد شيطنت بكنه . آخ جون .

<< Home