my daughter

Lilypie 3rd Birthday Ticker

Monday, August 28, 2006

سلام به همه اونائي كه دلشون براي من تنگيده بود . من صبح پنجشنبه همراه عمو مجتبي و مونا و حميد و مامان و پدر حركت كرديم به سمت مشهد و من مثل بچه هاي خوب بيشتر مسير رو خواب بودم . البته آخراي راه ديگه حسابي از توي ماشين خسته شده بودم و محكم گردن حميد رو چسبيده بودم كه منو پياده كنه . آخه هر بار كه پياده مي شد منم با خودش مي برد . خلاصه منم حسابي خسته و گرسنه بودم آخه امانم مي خواست برام سرلاك بخره كه توي راه بخورم ولي يادش رفته بود و منهم حسابي گرسنه شده بودم . در ضمن كلي هم معطل شديم تا جا پيدا كنيم . آخه مسافرتمون يهوئي شده بود . البته اينو مامانم مي گه . به نظر من كه اصلا يهوئي نبود . از روز قبلش مي دونستن . خلاصه سه چهار روز مشهد بوديم و من هم حسابي شيطوني كردم . راستي توي حرم كه نشسته بوديم من چند قدم هم راه رفتم . راستي شما ديديد كه كف زمين اونجا چه ليز ليزيه ، آدم كلي خوشش مياد ليز بخوره . مهم دوست داشتم برم اونجا و هي ليز ليز بازي كنم ولي نمي ذاشتن و هي مي گفتن كه نه نرو كثيف مي شي . منهم گوش نمي كردم يعني تا ازم غافل مي شدن مي رفتم و ليز مي خوردم . چه كيفي داشت . دوست داشتم همه ش اونجا باشم . تازه اونجا پر از ني ني هم بود و من كلي كيف مي كردم . ولي تا مي خواستم برم باهاشون دوست بشم ، بهم مي گفتن كه نه دست نزن . بابا من كه نمي خوام دست بزنم مي خوام باهاشون دوست بشم . ولي كو گوش شنوا . بگذريم . خلاصه اينكه من مشدي شدم . چه اسم با مزه اي . خودم كلي خوشم اومد . يه سري كاراي جديد هم ياد گرفتم مثلا وقتي مي خوام ناناي كنم دستامو ميارم بالا . اين كه چه ربطي داره كه تو مشهد اينجوري كنم خودم هم نمي دونم . بالاخره يكشنبه شب برگشتيم و من حسابي خسته بودم . امروز صبح هم كه مامان اومد سركار و پرستارم اومد خونه من خواب بودم . كلي خاطره هاي ديگه هم دارم كه به مرور مي ذارم . راستي به مامانم بگيد از عكسام بذاره . حرف منو كه گوش نمي ده .

<< Home