my daughter

Lilypie 3rd Birthday Ticker

Monday, September 11, 2006

سلام . من با كلي تاخير برگشتم . ني ني عمو حامد به دنيا اومد . البته من فقط عكسشو ديدم . تو عكس كه مظلوم بود حالا بايد برم خودشو ببينم . روز جمعه هم با مامان و پدر راه افتاديم سمت آذربايجان غربي . آخه ماماني و خاله هام هم رفته بودن و فقط ما مونده بوديم . كه ماهم راه افتاديم و رفتيم و منهم كلي بچه متشخصي بودم . وسطاي راه هم براي اينكه من توي صندلي ماشينم بند شم ، مامانم اومد عقب پيش من نشست و منهم همونجا خوابيدم تا برسيم . ولي وقتي ساعت 1 نصفه شب رسيديم ، من تازه انرژي گرفته بودم و با ني ني هاي خاله هام كلي بازي كردم تا ساعت 3 نصفه شب كه ديگه خاموشي دادن و من مجبور شدم بخوابم . فردا صبحش عوضش زود بيدار شدم كه ببينم اينجا چه خبره و كي هست و كي نيست و خلاصه كلي دلبري از همه . فقط يه شيطوني هم كردم و اوم اينكه تا ديدم مامان ازم غافل شده راه افتادم ببينم طبقه بالا چه خبره و هنوز دو سه تا پله بيشتر بالا نرفته بودم كه مامان هراسون پيداش شد و يهو كه ديد بعله بنده لبه پله ايستادم و دارم ميرم بالا وحشت كرد . حالا من هي مي گم بابا مادر من نترس . مگه تو گوشش مي رفت . تا چند ساعت بعد هم همينطور هي مي گفت . بعدش هم رفتيم باغ دائي مامانم و اوناهم كلي از ديدن من ذوق كردن و من اونجا هم كلي شيطوني كردم و كلي پروانه ديدم . همينطور يه حيووني بود كه هر چند دقيقه يه بار داد مي زد و يه چيزائي مي گفت . مامانم هم تا اونا رو مي ديد شعر الاغه چرا يورتمه مي ري رو برام مي خوند . حالا نمي دونم اسمش الاغه هست يا يورتمه ؟ خلاصه كه كلي كيف كردم و بعد هم توي ماشين كلي خوابيدم تا رسيديم يه جائي كه پر از آب بود . مثل شمال كه رفته بوديم . و من حدود 1 ساعت توي آب ابزي مي كردم . اونقدر كه وقتي شب برگشتيم و من كمي شام خوردم بيهوش شدم . يه كمي هم از خودم تعريف كنم اونم اينكه هر كي منو مي ديد به مامانم مي گفت دستت درد نكنه دير آوردي ولي چي آوردي ؟ ديگه منو داشته باشين . اونجا براي راه رفتن هم خيلي تلاش كردم . البته خونه هاي اونجا خيلي بزرگه و از اين سر تا اون سر خودش كلي طول مي كشه و من خسته مي شدم و در مقابل تشويق هاي ديگران مي نشستم و لبخند مي زدم . راستي يه دهي هم رفتيم كه يه سري حيوون ديگه داشت كه وقتي صداش بلند مي شد مي گفت :"ما "منهم ياد گرفته بودم و هر وقت مامانم مي پرسيد كه گاوه چي مي گه صداش رو در مياوردم . مامانم هم كلي ذوق مي كرد و قربون صدقه م مي رفت . آخ جون . يه چيزي رو هم فهميدم و اونم اينه كه " مامانم عاشق منه " مطمئنم . از چشماش مي فهمم . وقتي بغلم مي كنه و مي چلوندم مي فهمم . منهم اعتراضي نمي كنم كه كيف كنه . هواشو دارم . راستي پدر هم جديدا" به من مي گه هاني . نمي دونم يعني چي ؟ ولي خوب فكر كنم خودش دوست داره . دلم براي همه شما تنگ شده بود . راستي عكسامو ديديد . بازم براتون مي ذارم . البته ببخشيد كه زياد كيفيت خوبي نداره .

<< Home