my daughter

Lilypie 3rd Birthday Ticker

Wednesday, September 27, 2006

سلام . من امروز دوباره اومدم خونه ماماني . ديروز با مامان خونه بوديم و مامان چون حالش بد بود دكتر بهش استراحت داده بود و بايد خونه مي موند و مثلا" استراحت مي كرد . حالا ديروز چه روزي بود . روز سالگرد ازدواجشون . واول قرار بود كلي مهمون داشته باشن ولي بعد ديدن افتاده وسط هفته مهمونيشون هم عقب افتاد . حالا خوب شد كه اينطوري شد چون مامان شب قبلش توي ماشين حالش بد شد و من كلي گريه كردم . ميدونيد تا اون روز نميدونستم كه چقدر دوسش دارم . ولي حالا خوشحالم كه حالش خوبه . من هم همچنان به شيطنتتم ادامه مي دم و حالا كه ديگه كامل راه افتادم ديگه هيچي حريفم نيست . اونروز كه مامان حالش بد شده بود پدر زنگ زد به حميد و اون اومد پيش من بود تا مامان حالش بهتر بشه و منم كه از خدا خواسته تا حميدو مي بينم همه چي يادم ميره . بعد هم كه حميد رفت ماماني و علي دائي اومدن كه مامانو ببينن خيالشون راحت بشه و من كلي باز با علي دائي بازي مي كردم . و بعد هم رفتم خوابيدم و صبح زود مامانو بيدار كردم يه وقت خواب نمونه . نگو اصلا" قراره استراحت كنه . پدر اومد منو از پيش مامان برد كه بخوابه ولي مامانم كه دور از من طاقت نمي ياره . بلند شد و اومد . خلاصه ديروز پيشم بود و كلي ذوق كردم . ديشب هم دوباره حميد اومد و من باز كلي ذوق كردم و باهاش كلي بازي كردم . امروز هم دوباره قراره بريم خونه مامان جون . فردا هم افطاري خونه خاله نسرين ميريم . دوستتون دارم .
پ . ن . از طرف مامان : ‌دخمل گلم راست مي گه وقتي من حالم بد شده بود هي منو بوس مي كرد و عين بچه گربه ها صورتش رو به صورتم مي ماليد . اونم درست موقعي كه من ديگه داشتم مردن رو تجربه مي كردم و تو اين فكر بودم كه خدايا اگه من بميرم اين بچه چي مي شه . خدايا ازت ممنونم كه طعم قشنگ بودن رو دوباره به من چشوندي . وقتي هم برگشته بوديم خونه هي ميومد صدام مي كرد كه ببينه بهش مي خندم و خيالش راحت مي شد و ميرفت . خدايا خيلي امتحان سختيه .خداجون ممنونم به خاطر همه چيز

<< Home