my daughter

Lilypie 3rd Birthday Ticker

Sunday, October 01, 2006


سلام دوباره و ممنون از همه تون كه بهم سر مي زنيد . من جديدا" يه كار ياد گرفتم و اونم اينكه مامانم مي گه : عشق مامان كيه . منم مي زنم روي سينه م مي گم : اينه . مامان كلي غش و ضعف مي كنه با اين كار من . . از ديروز بگم كه وقتي از مهد كودك برگشتيم خونه رفتم توي اتاقم و همه چي رو به هم ريخته بودم . مامانم كه بنده خدا ديگه مونده از دست من چكار كنه . هي ميره جمع مي كنه و من مي رم ميريزم . ديروز هم به مامانم گير داده بوده كه آبه آبه يعني پاشو بريم دستشوئي من خودم دمپائي ها رو بپوشم و آب رو باز كن كه اگه نكنه هم خودم بلدم باز كنم و بعد من شروع كنم آب بازي . مامان بيچاره هم دو بار منو برد ولي مگه من ول كن بودم . تا اينكه پدر اومد وسط و گفت نه نه . منم فكر كردم سمت اتاق خوابها كه دستشوئي و حموم هم همون سمته لولو داره . براي همين ديگه مي ترسيدم تنهائي برم اتاقم و مي گفتم اووو . خودم هم خنده م گرفته بود كه يعني چي . بعدش هم دوباره گير دادم بريم ددر . خدائيش خيلي مامانمو اذيت مي كنم ولي خوبه اونم مي خنده و باهام همراهي مي كنه . البته بعضي موقع هام پدر مياد وسط و باهام بازي مي كنه ولي سريع من مامانمو صدا مي كنه كه يه وقتي خوش به حال مامانم نشه و فكر كنه فراموشش كردم . يه چيز جديدي فهميدم و اونم اينه كه وقتي مامانم منو مي خوابونه و خودش هم كمي مي خوابه يواشكي از من پا مي شن و مشغول خوردن مي شم كه مچشونو گرفتم . هورا . بلند شدم و اولش گريه كردم ولي بعدش شروع كردم به بازي . نميدونم اونموقع چه وقته نماز خوندن بود كه تلويزيونمون اذان مي گفت و بعدش دوباره رفتم خوابيدم ولي صبح كه پا شدم تا مامانم منو بياره خونه ماماني توي خونه گريه مي كردم . ولي وقتي سوار ماشين شدم ديگه آروم شده بودم آخه گفتم كه من عاشق ددرم . مي دونيد چرا اينطوري شدم ؟ چون اونموقع كه توي دل مامانم بودم مامانم صبح مي رفت سركار و بعدش هم پدر ميرفت دنبالش و مي رفتن گردش و مهموني و با حميد و مجتبي اينا هي مي رفتن ددر . اونقدر هم مسافرت و كوهنوردي رفتيم باهم كه حد نداره . مثلا " وقتي چهار ماه بود توي دل مامانم بودم ، يه جائي رفته بودن كه تا بالاي زانوي مامانم برف بود و مامانم توي اون برفا چكار مي كرد و يا مثلا" توي ماه نهم تشريف بردن شمال براي هواخوري و مامان خانوم بالاي درخت تشريف برده بودن كه عكسشم هست . اونوقت به من بيچاره مي گن ددري . خوب خودتون اينجوري بارم آورديد . منم كه كلي خوش به حالم مي شه . ولي خوب يه سري كاراي خطرناك هم مي كنم كه ديگه روم نمي شه بگم يعني زيادهم خطرناك نيست مثلا مي رم دست به گاز مي زنم و خدا به داد برسه اگه چيزي روي گاز باشه يا مثلا" دست توي حلب روغني مي كنم كه دورش بريده شده و دستم اونجا گير مي كنه و شروع مي كنم به گريه و مامان بيچاره بايد يواش يواش در روغن رو كج كنه و دستمو در بياره . بگذريم حالا اونطورا هم كه فكر كنيد شيطون نيستم . يه چيز ديگه اينكه مامانمينا دنبال يه مهدكودكي مي گردن كه دو زبانه باشه و انگليسي همراه فارسي يادم بده . حالا من خيلي فارسي بلدم .جل الخالق از اين مامان باباها . ولي خوب اگه مي شناسيد يهم نشون بديد . شايد نياز به اين داشته باشن كه يه ني ني سيزده ماهه رو نگه دارن .؟

<< Home