my daughter

Lilypie 3rd Birthday Ticker

Sunday, December 10, 2006


سلام . من يه دونه عكس گذاشتم ولي نميدونم چرا همه عكسام اينجوري شده و يعني چي اونوقت ؟ يعني من شلوغ كردم صداش به اينا هم رسيده . وا ! چه چيزا اون از شاينا جونم اينم از من . مي گم چرا از هيشكي خبري نيست . پس كجائيد شماها .؟ ؟ من كه دلم براتون تنگ شده ولي خوب اكشال نداره . من روزبروز دارم شيرين تر مي شم و مامانم هم بيشتر و بيشتر عاشقم مي شه . اينو خودش مي گه ... . پدر هم از مسافرت اومد و براي من يه عالمه كتابهاي جديد خريده بود . ديروز هم كه از خواب بيدارشدم اومدم برم پيش مامانم كه پام سر خورد و سرم محكم خورد به مبلها و جاش هم كمي قرمز شد . البته نه يه كم ها ، زياد بود ولي خوب من دخمل خوبي هستم و زياد گريه نكردم . مامانم هم مي خواست برام كتاب بخونه بهش گفتم مامان گگل كه يعني بغلم كنه . بعد مامان حواسش نبود و كتاب انگليسيشو كه من خيلي دوست دارم برعكس گرفته بود و منهم ديدم نخير نمي شه خودم زودي كتابو توي دستش درست كردم . بنده خدا داشت از تعجب شاخ در مي آورد كه من مي فهمم كه كتاب سرو ته شده . بعدش هم دوباره كلي قربون صدقه م رفت . ديگه اينكه ميوه هاي اين فصل رو حسابي مي شناسم و هركدومشو بخواهيد براتون ميارم . راستي من برف رو ديدم . خيلي بامزه بود . با حميد رفته بوديم شام بخريم و برف ميومد و منهم كلي ذوق كرده بودم ولي در عين حال نميدونم چرا ترسيده بودم . البته يه كمي . بعدش هم اومده بوديم خونه براي مامانم تعريف مي كردم كه برف اومده بود و دستمو مي گرفتم بالا و آروم مياوردم پائين كه يعني برف اينجوري مياد . مامانم هم حسابي ذوق كرده بود . راستي من توي اتاقم يه خورشيد دارم كه از سقف آويزونه و و قتي تكون مي خوره سايه ش مي افته روي در اتاق خواب و من كمي مي ترسم و هي مي گم : اوووووو . ديروز حميد مي خواست به من ياد بده كه اين سايه س و رفته بود جلوي در و هي دستاشو تكون ميداد كه من سايه شو ببينم و مي گفت ببين اين حميده و من هم ياد گرفته بودم ولي هي مي رفتم جلوي در و صدا مي كردم : حمييييد . كلي همه شون بهم خنديدن .
ديگه اينكه بنده ديشب بي خوابي زده بود به سرم و وقتي رفتيم بخوابيم به مامان گفتم : ماماااان آب . مامان بلند شد و رفت كه آب بياره منم دنبالش دويدم بيرون . آب هم نخوردم . ولي ديگه تا ميومديم بخوابيم مي گفتم : مامان آب . بيچاره مامانم . بعد هم دلم براش سوخت و گرفتم خوابيدم . راستي ياد گرفتم و شماره ها رو يك تا پنج يه جوري مي شمارم كه خودم هم خنده م مي گيره . ديروز توي تختم نشسته بودم و مدت طولاني كتاب مشاغل رو ورق مي زدم و از يك تا پنج مي شمردم و كارهاي اونا رو هم مي گفتم .
امروز هم كه به خاطر برف مدرسه ها تعطيل بود رفتم خونه خاله فرشته .
ديروز هم كه جمعه بود چون پدر مريض بود ما هيچ ددري نرفتيم . مامانم ميگه خدا نكنه مردا مريض شن كه آدم بيچاره مي شه ، راست مي گه ها .ديگه اينكه من حسابي سرما خوردم دوباره و با اجازه تون با مامان همش خونه بوديم يعني مامانم هم سر كار نرفت . من كه كلي ذوق مي كردم ميديدم مامانم خونه س . ولي خوب يكي دوتا اتفاق هم برام افتاد . اول اينكه بهزاد داشت با كمك حميد برام تاب مي بستن كه يكهو ميله اش از دستشون ول شد و افتاد روي زمين و خورد گوشه چشمم و يه كمي كبود شد و ورم كرد ولي مامانم سريع يخ گذاشت روش و ورمش زودي خوابيد و فقط يه ذره جاش موند . خدا خيلي بهم رحم كرد البته اينو مامانم مي گه ولي پدر كلي داد بيداد كرد كه اصلا" اين تاب نمي خواد و ميله رو انداخت دور . بي مزه . كلي حرصم گرفت از دستش . من نميدونم چرا تا يه چيزي مي شه عوض اينكه مامانم هول كنه پدر شروع مي كنه داد بيداد كردن و مامانم هم كلي شاكي مي شه . خوب راست مي گه من نصفش از دادهاي پدر ميترسم و فكر مي كنم داره منو دعوا مي كنه . ديگه اينكه رسما" به پدر مي گم آگا ديداد . يعني آقا جواد . كلي هم بامزه مي گم و فقط وقتي مي خوام خودمو لوس كنم مي گم پدر . در ضمن ياد گرفتم جمله هاي دو كلمه اي مي گم و همه رو بيچاره كردم ثانيه به ثانيه گزارش هرچي آدم دوروبرم هست و نيست رو مي دم مثلا" مي گم مامان به به . يعني مامان به به مي خوام و يا پدر ددر . يعني پدر رفته ددر . يا عدا ناناي يعني علي دائي ناناي بذاره . اونروز مامانم داشت انگليسي مي خوند و پدر منو نگه داشته بود و مامانم داشت تست مي زد و مثل اينكه زمان براش خيلي مهم بود و من طي يك عمليات از دست پدر در رفتم و رفتم زودي مداد مامانو از دستش قاپيدم و زودي فرار كردم . مامانم هم كه دنبال بهونه مي گرده از درس خوندن فرار كنه اومد دنبالم و كلي با هم بازي كرديم . حالا نميدونم اين مامان خانم چطور مي خواد امتحان زبان و كنكور بده نميدونم . و اما ديگه اينكه عينك رو و آينه رو هم اسماشونو ياد گرفتم و قشنگ مي گم و عينك رو برمي دارم و ميذارم روي چشمهام . كلي هم بهم مياد . حيف كه مامان و پدر هيچكدوم عينك ندارن و من همه ش بايد عينك بهزاد و مجتبي رو بردارم كه اونا هم نميذارن . اينقدر مامانم دير به دير مياد اينجا كه من همه شيرين كاريهام يادم رفته . فعلا" ميرم اگه دوباره چيزي يادم اومد دوباره برميگردم و بهتون مي گم .

<< Home