سلام به همه دوستاي خوبم . مي گم اين روزا كلي خبرابوده ها . اولن تولد يلدا خانم كلوچه و وياناي عزيز ورايان گلم امروز هم كه تولد پسر موطلائي وبلاگستان كسرا خان عزيز . به به كلي تولد بازيه و منم كه عاشق تولد و تولد بازيم . راست مي گم ها تا دونفر دست مي زنن شروع مي كنم منم تندي چرخيدن و آماده شدن براي تولد . و اما اينكه اين چند روز مامان خانم تنبل شده بود من كه نفهميدم چرا ؟ حالا خوبه درس و زبان رو هم گذاشته كنار و نمي خونه وگرنه مي گفتم درس خوندن بهش فرصت نمي ده . همه ش با من يكي به دو مي كنه . راست مي گم . محمد حسين همون پسرخاله م كه 6 ماهشه خبلي بامزه س و كچله و فقط يه ذره مو وسط كله ش داره كه اونم پيچ خورده منم داشتم نازش مي كردم كه دستم رفت لاي موهاش و كشيدم . نمي خواستم بكشم كه شيطون گولم زد و مامانم هم ناراحت شد . البته قبلش يه كار ديگه هم كرده بودم و اونم اينكه به به خاله فرشته گفتم " نم نم " ميدونيد كه يعني چي ؟ يعني من شير مي خوام و مامانم هم شاكي شد و منو كشيد طرف خودش و يه ذره هم دعوا كرد . منم باهاش قهر كردم و تازه اصلا" هم گريه نكردم . بعد چند دقيقه مامانم آروم توي گوشم گفت : عسلي باهام قهري ؟ منم براي اينكه بدونه دوستش دارم برگشتمو بوسش كردم و مامان شروع كرد به گريه . اي بابا من كه بوست كردم . موهاتو كه نكشيدم . ديگه اينكه هي علي دادا رو صدا مي كردم و پامو مياوردم بالا و مي گفتم : دادا پا . اونم نه يه مرتبه . هزار بار اينكارو كردم . خلاصه اينكه حسابي شيطنت مي كنم و همچنان عاشق كتاب خوندن هستم و البته تازگيها شبا يه كمي دير مي خوابم . فكر كنم چون دوباره پدر رفته ماموريت و ما هي خونه ماماني و خاله هام هستيم اينطوري شدم . يه شب كه پدر برگشته بود هي راه ميرفتم و هرچي كه ميديدم به پدر نشون ميدادم ولي نميدونم چرا من يا به پدر مي گم آقا دياد ( آقا جواد ) و يا مي گم پدر پدر . اونم بايد حتما " دومرتبه بگم . همچنان هم به شناخت رنگها ادامه مي دم و به رنگ سبز و آبي اشراف كامل دارم . ( حال كردين چه ادبي حرف ميزنم ) و رنگ قرمز و زرد رو هم در مرحله شناخت هستم . ديگه تقريبا " دارم سعي مي كنم به حرفاي مامانم گوش بدم البته هر موقع كه دلم بخواد . مثلا" يه روز حوصله نداشتم و هر چي مامان گفت برو لوگو رو بيار جمع كنم ميرفتم طرفش ولي بعد فرار ميكردم . ولي يه روزا خيلي خوب حرفشو گوش مي كنم . راستي من شنيدم بچه ها زياد ليمو شيرين دوست ندارن . درسته ؟ ولي من عاشق ليمو شيرينم . و همينطور موز و نارنگي . البته اگه بدن كه خودم پوست بكنم . اونقدر هم با دقت پوست مي كنم و آشغالاشو ميريزم توي بشقاب كه مامان كيف مي كنه . و ديگه اينكه نميدونم چه مشكلي پيش اومده كه مامانم نميتونه عكسامو بذاره . يكي ميتونه كمكش كنه . والا رفت دوباره حاجي حاجي مكه . اين كه گفتم معنيشو نميدونم ولي فقط ميدونم مامان تنبل من دنبال فرصت ميگرده كه كمتر از من بنويسه . راستي الان جمله گفتنم هم خيلي بهتر شده و تقريبا" ميتونم جمله سه كلمه اي بگم . ولي دلم ميخواد بتونم بهتر حرف بزنم تا لااقل بتونم به مامانم بگم چي مي خوام . خوب دوباره فعلا" برم تابعد
دوستتون داريم و منتظرتون هستيم