هر چي منتظر شدم كه مامانم عكسامو اسكن كنه كه با عكساي جديد بيام نشد كه نشد . امان از اين مامان تنبل و حرف گوش نكن
ماشاا... به اين مامان خانوم چقدر حرف زد ديگه نوبت به من نرسيد . مثلا" مي خواستم زودتر بيام كه شب يلدا رو تبريك بگم ولي امان از دست اين مامان خانوم كه بعضي موقع ها وظيفه اصليشو كه نويسندگيه يادش ميره . خوب ولي بهرحال حتما" شب يلداي همه تون مبارك بوده . ما هم شب يلدا توي مهد جشن داشتيم . البته روز قبلش . چون پنجشنبه ها مهد تعطيله . مامانيم هم رفت كربلا و براي همين من چهارشنبه رفتم مهد و كلي جشن و ناناي و عكس بازي و .... و بعدش هم رفتيم خونه مادر جون ( مامان پدر ) و اونجا هم دوباره جشن بود و فرداش هم همه مون خونه خاله نسرين بوديم و باز هم مراسم شب يلدا بازي و بعدش رفتيم خونه حميدينا و با اونا رفتيم خونه مامان سيامكينا و بازم شب يلدا بازي . مي گم من نفهميدم بالاخره اين شب يلدا چندتاست . ولي خوب كلي كيف كردم و بازي و ناناي كردم .
جمعه هم با بهزاد و حميد رفتيم بيرون چرخيديم و بهزاد برام ناناي گذاشته بود و منم هم ناناي ميكردم و هم هي هااااي هاااااي مي كردم . مثل اونا كه تو عروسيا پشت ماشين عروس ميرن و دست مي زنن و اينجوري مي كنن . مامانم مونده بود من اينا رو ديگه از كجا ياد گرفتم . خودم هم نميدونم .
ديگه اينكه حميد بهم برفارو نشون داد و منم كلي ذوق كرده بودم و هرچي ميديدم ميگفتم بف .
روزبروز هم علاقه م به كتاب خوندن بيشتر مي شه و هي پدر رو صدا مي كنم كه برام كتاب بخونه و عاشق اينم كه شغلها رو ازم بپرسن و من از توي كتابم نشون بدم . همه شون رو هم ياد گرفتم . و تا مامانم شعرشو مي خونه صفحه شو ميارم . يه كتاب ديگه هم دارم كه همه كارائي كه ني نيه مي كنه رو من مي گم . مثلا" مامانم مي پرسه توي اين صفحه ني ني چكار مي كنه و من مي گم .
يكي دوروزه زياد حوصله ندارم و مامانم هم هي صبحها غصه ميخوره كه بايد منو توي اين سرما از خونه ببره بيرون . يه كمي بداخلاقي هم مي كنم . ولي خودم زود پشيمون مي شم .
بالاخره معلوم شد چرا بيحوصله بودم . دوباره سرما خوردم . مبارك باشه . مامانم هم بهم يه شربت خوشمزه ميده منم كلي با خوش اخلاقي ميخورم . توي اين چند روز گذشته هم همه ش تو خونه باهم بازي مي كرديم و برام كتاب ميخوند . راستي ياد گرفتم بفرمائيد و مرسي و بله و آره رو مي گم . البته بيشتر آره مي گم ولي مامانم سعي مي كنه از سرم بندازه . راستي من نميدونم چه علاقه اي دارم به اينكه بچه ها رو ناز كنم و يه ذره هم خشونت به خرج بدم . خوب نميدونم چرا تا مي بينم يه ني ني داره شير ميخوره حسوديم مي شه و ديگه با اون ني ني بد مي شم . عجيبه ها نه . ؟ براي خودم هم كلي عجيبه ولي نميدونم چكار كنم . البته مامانم يه كمي مقصره چون باعث شده من نسبت به ني ني ها حساس بشم . راستي مثل اينكه اين چند روزه كلي عيد بازي بوده . من اينقدر از اين درختا كه بهش عروسك و اينجور چيزا آويزون مي كنن خوشم مياد . مامانم ميگه عيد اونا خيلي بامزه است و كلي آدم هم توي يه ماشين لباسهاي قرمز پوشيده بودن و لبه پنجره ماشين نشسته بودن و با همه باي باي مي كردن . كلي بامزه بودن . اين دوسه روزه با حميد و بهزاد هم كلي بازي كردم و ناناي كردم . حميد داشت يه چيزي رو توضيح ميداد اونقدر شلوغ كردم كه نتونه حرف بزنه و منو بغل كنه بريم توي اتاقم و باهام بازي كنه . دوست هم دارم تا يه كار جديد مي كنم هي پدر رو صدا كنم و اون كارو براش بكنم كه تشويقم كنه و منم ذوق كنم . و تا صدبار صداش مي كنم .
ماماني هم از كربلا اومد و براي منم سوغاتي آورد . كلي هم وقتي ديدمش ذوق كردم و هي صداش ميكردم اونم يه جوري كه ماماني كلي ذوق مي كرد و هي بهم مي گفت من كيم ؟ من بهش مي گفتم مامااااااانيييي.
ديگه اينكه ياد گرفتم كه اخم كنم يعني تا خودم يه كار بدي مي كنم زودي تا مامان نگام ميكنه اخم مي كنم كه مثلا" كي مقصره ؟ ديروز مامان داشت توي آشپزخونه كار ميكرد و منم داشتم براي خودم كابينتها رو مرتب ميكردم . ميدونيد كه چي مي گم ؟ ظرف آويشن رو برداشتم و بردم يه گوشه براي خودم مشغول شدم و درنتيجه ريختم زمين كه ببينم توش چيه . و البته وقتي مامانم رسيد آنچنان بهش اخم كردم كه يادش باشه ديگه از اين كارا نكنه كه منو به حال خودم بذاره . دروغ ميگم ؟
بعدش هم به دليل شيطنت بيش از اندازه ساعت شش بعد از ظهر بيهوش شدم تا خود صبح . باورتون ميشه . ؟ ولي صبح اونقدر سرحال بودم كه نگو
جمعه هم با بهزاد و حميد رفتيم بيرون چرخيديم و بهزاد برام ناناي گذاشته بود و منم هم ناناي ميكردم و هم هي هااااي هاااااي مي كردم . مثل اونا كه تو عروسيا پشت ماشين عروس ميرن و دست مي زنن و اينجوري مي كنن . مامانم مونده بود من اينا رو ديگه از كجا ياد گرفتم . خودم هم نميدونم .
ديگه اينكه حميد بهم برفارو نشون داد و منم كلي ذوق كرده بودم و هرچي ميديدم ميگفتم بف .
روزبروز هم علاقه م به كتاب خوندن بيشتر مي شه و هي پدر رو صدا مي كنم كه برام كتاب بخونه و عاشق اينم كه شغلها رو ازم بپرسن و من از توي كتابم نشون بدم . همه شون رو هم ياد گرفتم . و تا مامانم شعرشو مي خونه صفحه شو ميارم . يه كتاب ديگه هم دارم كه همه كارائي كه ني نيه مي كنه رو من مي گم . مثلا" مامانم مي پرسه توي اين صفحه ني ني چكار مي كنه و من مي گم .
يكي دوروزه زياد حوصله ندارم و مامانم هم هي صبحها غصه ميخوره كه بايد منو توي اين سرما از خونه ببره بيرون . يه كمي بداخلاقي هم مي كنم . ولي خودم زود پشيمون مي شم .
بالاخره معلوم شد چرا بيحوصله بودم . دوباره سرما خوردم . مبارك باشه . مامانم هم بهم يه شربت خوشمزه ميده منم كلي با خوش اخلاقي ميخورم . توي اين چند روز گذشته هم همه ش تو خونه باهم بازي مي كرديم و برام كتاب ميخوند . راستي ياد گرفتم بفرمائيد و مرسي و بله و آره رو مي گم . البته بيشتر آره مي گم ولي مامانم سعي مي كنه از سرم بندازه . راستي من نميدونم چه علاقه اي دارم به اينكه بچه ها رو ناز كنم و يه ذره هم خشونت به خرج بدم . خوب نميدونم چرا تا مي بينم يه ني ني داره شير ميخوره حسوديم مي شه و ديگه با اون ني ني بد مي شم . عجيبه ها نه . ؟ براي خودم هم كلي عجيبه ولي نميدونم چكار كنم . البته مامانم يه كمي مقصره چون باعث شده من نسبت به ني ني ها حساس بشم . راستي مثل اينكه اين چند روزه كلي عيد بازي بوده . من اينقدر از اين درختا كه بهش عروسك و اينجور چيزا آويزون مي كنن خوشم مياد . مامانم ميگه عيد اونا خيلي بامزه است و كلي آدم هم توي يه ماشين لباسهاي قرمز پوشيده بودن و لبه پنجره ماشين نشسته بودن و با همه باي باي مي كردن . كلي بامزه بودن . اين دوسه روزه با حميد و بهزاد هم كلي بازي كردم و ناناي كردم . حميد داشت يه چيزي رو توضيح ميداد اونقدر شلوغ كردم كه نتونه حرف بزنه و منو بغل كنه بريم توي اتاقم و باهام بازي كنه . دوست هم دارم تا يه كار جديد مي كنم هي پدر رو صدا كنم و اون كارو براش بكنم كه تشويقم كنه و منم ذوق كنم . و تا صدبار صداش مي كنم .
ماماني هم از كربلا اومد و براي منم سوغاتي آورد . كلي هم وقتي ديدمش ذوق كردم و هي صداش ميكردم اونم يه جوري كه ماماني كلي ذوق مي كرد و هي بهم مي گفت من كيم ؟ من بهش مي گفتم مامااااااانيييي.
ديگه اينكه ياد گرفتم كه اخم كنم يعني تا خودم يه كار بدي مي كنم زودي تا مامان نگام ميكنه اخم مي كنم كه مثلا" كي مقصره ؟ ديروز مامان داشت توي آشپزخونه كار ميكرد و منم داشتم براي خودم كابينتها رو مرتب ميكردم . ميدونيد كه چي مي گم ؟ ظرف آويشن رو برداشتم و بردم يه گوشه براي خودم مشغول شدم و درنتيجه ريختم زمين كه ببينم توش چيه . و البته وقتي مامانم رسيد آنچنان بهش اخم كردم كه يادش باشه ديگه از اين كارا نكنه كه منو به حال خودم بذاره . دروغ ميگم ؟
بعدش هم به دليل شيطنت بيش از اندازه ساعت شش بعد از ظهر بيهوش شدم تا خود صبح . باورتون ميشه . ؟ ولي صبح اونقدر سرحال بودم كه نگو
ميگم من از عكساي قديميم هم كه ميذارم اينجوري ميشه . كسي ميتونه كمك كنه .