my daughter

Lilypie 3rd Birthday Ticker

Wednesday, April 04, 2007

سال نو مبارك

سلام به همه دوستاي خوب و مهربونم كه توي تعطيلات هم همش به ياد هم بوديم . حتما" به همتون خوش گذشته و اميدوارم سال خيلي خوبي رو شروع كرده باشيد . ما هم صرفنظر از مريضي من كه قبل از پايان سال شروع شد و هنوز هم ادامه داره بهمون خوش گذشت و اصلا" نگران نباشيد حتي مريضي هم باعث نشد من دست از شيطنت بردارم .

به خاطر مريضي من و البته مامانم نتونستيم قبل از تحويل سال الموت بريم و روز سه شنبه به سمت يزد حركت كرديم . البته ماماني و خاله هام همه رفته بودند و ما هم بعد از ظهر راه افتاديم تا موقع تحويل سال همه كنار هم خواب باشيم


. اولين عكسي كه هم كه اينجاست عكس منه توي راه يزد كه بيشترشو خواب بودم . خوب داشتم انرژي ذخيره ميكردم .




اينم عكس من با دوتا از پسر خاله هام كه بزرگه زورش به من ميرسيد منم زورمو سر كوچيكه تخليه ميكردم . بيچاره اون . و اما چند تا عكس هم از يزد . آتشكده و باغ بزرگ و قشنگي كه توي يزد بود




و البته بعدش هم برگشتيم به اصفهان و بعدش هم تهران و كلي عيد ديدني . من توي يزد حسابي ماماني شده بودم و چون مريض هم بودم بيشتر بهونه ميگرفتم و بغل هيشكي جز مامانم نميرفتم و حسابي خودمو براش لوس ميكردم و البته وقتي هم برگشتيم تهران هم همين وضع ادامه داشت . يه روز هم راه افتاديم بريم شمال كه حسابي جاده برفي و شلوغ بود كه نصفه برگشتيم و يه سفر هم الموت رفتيم . اينم عكس من كنار درياچه اوان


و بعد هم برگشتيم عيد ديدني و عيدي گرفتن كه البته همه ش پول بود كه من فقط چند ثانيه ميديدم و بعدش نميدونم چي ميشد . و يه ماشين شارژي خوشگل كه حميد برام خريده بود


ديگه اينكه حسابي شيطونتر شدم و ديگه هر چي كه بگيد بلدم بگم . البته مامانم بالاخره تونست ازم فيلم بگيره و بزودي براتون ميذاره . مامانم تازه ميخواست شمردنو يادم بده كه ديد بعله همه رو بلدم . حالا مونده من از كجا ياد گرفتم . شيطنتم كه ديگه نگو و نپرس . هرجا عيد ديدني ميرفتيم فقط چند دقيقه آروم بودم و بعدش ديگه هي بلند بلند ميگفتم : سلام خوبي . ول كن هم نبودم . براي همين هرجا ميرفتيم چند دقيقه مي نشستيم و سريع تا يخ من باز نشده پا ميشديم و ميرفتيم

خوب اين پست مامانم خيلي طولاني شد . مامانم هم از امروز اومد سركار و البته من خونه موندم چون مامان جون يعني مامان پدر اومد پيشم و فكر كنم زياد دلم براي مامانم تنگ نشه . خوب مامانم خيلي غصه سركار رفتنشو ميخورد كه من با اينهمه وابستگي چكار ميكنم . منم ميخوام زياد نگران نشه عين خيالم نيست . تازه امروز صبح ساعت پنج و نيم خودم بيدارش كردم كه يه وقت خواب نمونه . ما هنوز هم بايد عيد ديدني بريم و تازه يه عالمه مهمون قراره بيان خونمون . هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

<< Home