my daughter

Lilypie 3rd Birthday Ticker

Sunday, August 26, 2007

بيماري سخت


يادتونه گفتم روز سه شنبه كه با آرش و آرتا رفتيم بوستان ، من يه ذره علائم سرماخوردگي داشتم . اون يه ذره علائم تتبديل شد به يك مريضي سخت كه باعث شد مامانم براي امتحانش با گريه بره و نهايتا" هم چيزي ننويسه و برگرده . گفتم كه من با امتحاناي مامانم قرارداد دارم
ديگه اينكه به خاطر حالم ديروز هم مامانم نيومد سركار و منهم نتونستم برم سر قرار ، و به جاش رفتم پيش دكتر ناطقيان و يه عالمه دارو گرفتم و برگشتم . من بيشتر شبها حالم بد ميشه و البته اصلا"‌نميذارم مامانم بخوابه خوب تقصير من نيست كه تا ميخوابم حالم بهم ميخوره . تازه از پريشب تا ميخوابيدم خون دماغ هم ميشدم و مامانم هم حسابي گريه ميكرد . ولي دكتر گفت كه چيز مهمي نيست و يه ذره خيال مامانم راحت شد . ولي ديشب دوباره روز از نو و روزي از نو
" اين عكس مال موقعهائيه كه ميرفتيم پارك تا من سرم گرم شه مامانم يه ذره درس بخونه ، يعني هفته پيش "
بهرحال ما ديرزو نتونستيم بريم سر قرار و لي اميدوارم به همه شما خوش گذشته باشه و انشاا... قرار بعدي همديگر رو مي بينيم .
تازه من حسابي هم بدغذا شدم و ديگه هيچي نميخورم .
دوباره دعاي مامانم اين شده :‌
خدايا هيچ پدر و مادري رو با مريضي بچه ش امتحان نكن
براي كسانيكه با اين آدرس و كامنتدوني مشكل دارند آدرس خونه جديد فراموش نشه : و
http://niniemaman.blogfa.com

<< Home

Wednesday, August 22, 2007

قرار وبلاگي





مرسی خاله آرزو و آرش خوشگلم و مرسی خاله نسیمه و آرتای مهربونم . بیحوصلگی منم به خاطر مریضی ببخشید .
شب هم که رفتیم خونه و دارو خوردم و خوابیدم ولی چند بار تا صبح بلند شدم یکی اینکه پا میشدم که داروهامو بخورم و دیگه اینکه دستشوئی برم آخه من الان دیگه ختی موقع خواب هم زود پا میشم میرم دستشوئی
مامانم باز کارش شده دعا کردن که حال من زودتر خوب بشه . فکر کنم من حساسیت به امتحانای مامانم دارم آخه مامانم جمعه امتحان داره .
امروز هم طی یک عملیات انتحاری مامانم بدون پوشک منو برد مهد که اونجاهم دیگه منو پوشک نکنن . حالا باید ببینیم نتیجه ش چی میشه .
امیدوارم شنبه همتونو ببینم
برای مامانم هم دعا کنید امتحانشو خوب بده . ثواب داره شاید از غر زدنهای پدر راحت شد

<< Home

Monday, August 20, 2007

ديروز كه داشتيم از مهد برمي گشتيم آقا پليسه جلومونو گرفت و بهرحال بعد از چند دقيقه كه راه افتاديم گفت مامان پليس چكار داشت . مامان گفت : داشت بهمون تذكر ميداد كه بچه خوبي باشيم

نازنين فاطمه : مامان تهديد نكن . مامان تهديد نكن
فهميديم كه مهد كودك فوائد بسياري دارد .
ديشب كمي خسته از رانندگي و جستجو در خيابان به خانه رسيديم . عسلي خانم سر پله ها منتظر مامان بود و تارسيدم گفت : مامان خسته شدي ؟ الهي بميرم
خوب معلومه چي شد تمام خستگي مامان دود شد رفت هوا .
الان چند وقته تا يه چيزي ميشه ميگه مامان ببخشيد . مثلا" مامان ببخشيد شيطون گولم زد ديوارو نقاشي كردم و يا مامان ببخشيد عروسكامو ريختم شما ناراحت شدي .
من همچنان در خانه بدون پوشك و در كمال نظافت ميگردم ولي توي مهد هنوز نه
قرار از اين مهد رفتن هم كنسل شد و حضور در مهد مه گل مستدام است . پس مامان ديبا و پرند عزيز من همچنان هستم تا شما بياي و بهت نخندم.

<< Home

تولدم مبارك

مرسي ديبا جون
مرسي آرتا جون


تولدم توي مهد كه حسابي خوش گذشت و دقيقا" روز تولدم بود . ممنون از آرتاي عزيز و ديبا و پرند مهربونم به خاطر هديه هاي قشنگشون . و اما

روز پنجشنبه دوستاي پدر اومدن و حسابي مهموني بازي داشتيم و اينم يه عكس از همه كادوهامه . دست همه تون درد نكنه . البته من اولش خوابيدم و پاشدم و كمي بداخلاق بودم ولي بعدش با يه ناناي خوب حالم درست شد .



من و كيكم


عكس كيكم كه جاي همگي خالي خيلي هم خوشمزه بود .

اينم منم با تزئينات خونمون قبل از اومدن مهمونا .
راستي چهار شنبه هم با مامان رفتيم آتليه پيش خاله مونا و يه عالمه عكسهاي خوشگل خوشگل گرفتيم .
دوتا تولد ديگه دارم كه يكي مادر جون و سميه اينا و يكي هم ماماني و خاله هام كه به خاطر امتحان مامانم به هفته آينده موكول شد . هوراااااااااااااااااااااا
يه پينوشت خيللللللللللللللللللللللي : بدليل اوضاع وبلاگها و هي مشكل پيدا كردن بلاگر و يا بعضي مواقع بلاگفا دوستان لطف كنيد ادرس اون يكي خونه ما رو هم لينك كنيد كه هردورو داشته باشيد كه اگر يكي مشكل پيدا كرد لااقل يكيش باشه چون مامانم هر دوخونه رو با هم آپ ميكنه : پس آدرس اون يكي خونه مون رو هم مينويسم كه به لينكهاتون اضافه كنيد و اگر اينجا مشكل داشت بيائيد اونجا . اصلا" هركدوم كه راحتتر بودي :
يه پينوشت ديگه : از همه دوستاني كه توي وبلاگهاشون تولد نازنين فاطمه رو جشن گرفتند ممنونم . كار همه تون حسابي سورپرايزمون كرد و خيلي خوشحال شديم . ممنون از همه تون : آرش خوشگلم - يونا عزيزم - نازنين سادات نازنازي - آنديا خوشگلم كه چيزي تا تولدش نمونده و خاله نيلويييييييييييييييييي مهربونم و .... اميدوارم همه تون هميشه سالم و موفق باشيد
امروز تولد پرنيان خوشگله هم هست . خوبه درست شدن بلاگر مصادف شد با تولد عسلي خانم . تولدت مبارك باشه و زير سايه پدر و مادرت هميشه سالم و موفق باشي . البته ديروز هم تولد يونا جون بود كه توي اون يكي وبلاگ تبريك گفتم .







<< Home

Wednesday, August 15, 2007





























عروسك قشنگم . امروز دوساله شدي . اونقدر اين يكسال دوم زندگيت پرشتاب گذشت كه الان فقط برام يه دنيا حسرت مونده مثل حسرت گذر يكسال اول زندگيت . الان ديگه اينقدر راحت حرف ميزني و حالات منو ميفهمي و به خاطرش دگرگون ميشي كه گاهي خجالت ميكشم . وقتي سرم درد ميكنه و ناخودآگاه دستمو به سمت سرم ميبرم زود ميگي مامان چي شده ؟ و من خجالت مي كشم و زود ميگم هيچي مامان .

دختر قشنگم ، منو به خاطر تمام لحظه هائي كه بايد مي بودم و نبودم ببخش . منو به خاطر تمام كوتاهيهام و به خاطر تمام بي توجهي هاي مادرانه ام كه فقط و فقط به خاطر تربيتت بوده ، ببخش . گل قشنگم ميدوني كه حاضر نيستم هيچ لحظه اي رو بدون تو سر كنم ولي ميدوني كه مجبورم . درست به همان اندازه كه مجبورم درس بخونم و اميدوارم باور كني كه همه ش به خاطر خود توئه . ميهخوام باور كني كه هم من و هم پدر تمام اميدمون تو هستي و تمام تلاشمون به خاطر توئه فقط و فقط تو . الان دوساله كه خودم فراموش شدم و كاملا" غرق در تو شدم و چقدر لذت بخشه اين حس بي خود شدن . به خاطر بودنت تا آخر عمر مديون خداي مهربونم هستم كه لذت عشق رو بهم چشوند هرچند من لايق اين درياي خوبي نبودم

ميدوني كه براي همه عزيزي . براي ماماني و خاله هات و همه دوستاي پدر ، حميد ، عمو مجتبي ، عمو بهزاد ، عمو مهدي ، عموحامد و همه و همه و البته همين عموها بدجور لوست كردند ولي تو هم خوب قدرشونو ميدوني و دوستشون داري . تمام اين محبتهائي كه بهت ميشه بايد برات يه درس بزرگ باشه . درسي كه مامانت براش مهم بود كه ياد بگيري و اونم اينكه :

همه آدمها قابل عشق ورزدين هستند مگر اينكه خلافش ثابت بشه





خوب حالا بريم سراغ تولد : تولدت مبارك گل قشنگم . عروسك مهربونم و نازنينم




تولدت مبارك . يا به قول خودت بابالك بابالك تولدت بابالك


خونمون هم هميجوري خوشگل كرديم . حيف كه يه كم جامون كوچيك بود و نشد همه شما باشين بفرمائيد كيك نوش جان كنيد . كيك شكلاتي از بي بي گرفتيم ها مرسي از همه تون به خاطر حضورتون و البته يه تشكر مخصوص از خاله مارياي عزيز
پ. ن . مهم : اين پست مال روز تولد نازنين فاطمه بود كه روز قبلش نوشتم كه فرداش پست كنم كه بلاگر مشكل پيدا كرد و تا امروز درست نشد . ولي حالا پستش ميكنم كه نظمش به هم نخوره . .

<< Home

Monday, August 13, 2007




خوب فقط يكروز مونده به تولدم .

فردا هم قراره توي مهد تولد بگيريم . هورااااااااااااااااااااا

براي تولد روز پنجشنبه هم كه دوستاي پدر ميان خونمون ديروز كيك سفارش داديم .

تولدي كه با ماماني و خاله هام قراره بگيريم فعلا" عقب افتاد چون ماماني مسافرته . البته من كادوهامو گرفتم .

فردا ساعت پنج هم قراره برم پيش خاله مونا آتليه اي كه عكس بگيريم . هورااااااااااااااااااااااااا

همچنان به درس خوندن مامانم حساسيت دارم و نميذارم درس بخونه . شايدم به خاطر بودن حميد باشه . آخه من خيلي حميد رو دوست دارم و دوست ندارم با كسي حرف بزنه چه برسه كه بخواد درس بخونه .

بگذريم :

فردا اينجا تولد دعوتيد يادتون نره

منتظرتون هستيم .

<< Home

Sunday, August 12, 2007

شاينا عسلي تولدت مبارك


Happy Birthday
سلام . امروز تولد شاينا عسليه . تولدت مبارك خانم خانمهاي خوشگل . انشاا... صد ساله شي

و اما من : از چهارشنبه حميد اومد خونمون كه با مامان درس بخونن . حالا بماند كه مجبور بودند از دست تازه ساعت 11 شب كه من ميخوابيدم شروع كنند . من تا كتاباشونو ميديدم نق ميزدم و بهونه ميگرفتم .
پنج شنبه هم خاله راضيه و عمو حميدرضا اومدند خونمون و يه لباس خوشگل هم براي من آوردند . دستتون درد نكنه .
پنج شنبه شب هم عمو مجتبي اينا اومدند و من كلي ذوق كردم . حميد هم تا شنبه پيشم بود و بعدش رفت خونشون .
پروژه از پوشك گرفتن من همچنان با موفقيت ادامه داره . و فقط وقتي بيرون ميريم پوشك ميشم ولي توي مهد هنوز كامل پوشك ميشم .
راستي چهار شنبه توي مهد يكي از ني ني ها چشممو اوف كرده بود كه البته مربيهام هم نفهميده بودند و وقتي مامان اومد دنبالم ديد . اينم عكسش
مامان هي ميگه چقدر توي اين 10 روز بزرگتر شدم . مامانم كه هي قربون صدقه م ميره . آخه من اصلا" تحمل ديدن ناراحتي مامانمو ندارم و تا يه ذره احساس كنم ناراحت شده سعي ميكنم حسابي از دلش در بيارم .
اينم يه تيكه شعر تركي تقديم به همه دوستاي تركم .








<< Home

Wednesday, August 08, 2007



سلام .

عكسهاي بالا مال ديشبه كه با مامان رفتيم پارك . دوباره دوروزه پدر رفته ماموريت و ماهم ددر بازيمون شروع شده . اونقدر شيطوني ميكنم و بازي ميكنم كه توي راه برگشت به خونه بيهوش ميشم . مامانم هم كه در راستاي تهديدات من درس خوندنو شروع كرده و البته چقدر هم من ميذارم درس بخونه .

ديگه اينكه هفته ديگه تولدمه كه احتمالا"‌توي مهد گرفته ميشه و پنج شنبه هم قراره دوستاي پدر بيان خونه مون . اون يكي تولدم هم يا فرداست و يا هفته بعدش . قرار شده بود فردا باشه و مامانم در تدارك تزئين خونه بود ولي يادش افتاد فردا شهادته و حالا قراره كنسلش كنه . چون خونه مون كوچيكه مثل پارسال سه تا تولد ميگيريم . هوراااااااااااااااااااااااااا

همچنان تفكر من در مورد اينكه پروپسور بشم يا عروس بشم ادامه داره و وقتي ازم ميپرسن اول ميگم ميخوام عروس بشم و بعدش هم ميگم نه پروپسور . حالا سعيمو ميكنم ببينم كدومشون زودتر ميشه .

قراره مامانم توي هفته بعد هر روز بياد بنويسه تا روز تولدم . حالا ببينيمو تعريف كنيم .

حروف الفبا رو هم بيشترشو ياد گرفتم . حالا مامانم فيلم اونم ميذاره .

راستي از مهد روشنگر هم تماس گرفتن كه ما توي مصاحبه ش قبول شديم . حالا مامانم دوباره به ترديد افتاده .

در راستاي هي عروسي رفتن دستنبندم و انگشترم گم شد .

<< Home