my daughter

Lilypie 3rd Birthday Ticker

Sunday, February 25, 2007



سلام . من هنوز آتليه نرفتم . چرا ؟ خوب معلومه . مگه شما مامان منو نمي شناسيد . ولي خوب خودم هم مقصر بودم چون از ساعت 3 بعداز ظهر روزي كه واكسن زدم تب شديد كردم و پام هم درد ميكرد ولي با پرروئي تمام دوست داشتم راه برم و خوب نتيجه اش اين ميشد كه گريه ميكردم . مامانم طفلكي حسابي نگران شده بود . قرار هم بود اون شب مهمون داشته باشيم كه كنسل شد ولي بعدش قرارشده بود حميد و بهزاد براي تولدم بيان كه فقط حميد اومد و برام يه جفت كفش ورزشي خوشگل خريده بود كه كلي ذوقشو كردم و كلي بازي كردم . ولي وقتي اثر استامينوفن كم ميشد دوباره روز از نو و روزي از نو . ولي تا صبح خوب شدم و صبح رفتم مهد و كلي هم سرحال بودم و بازي ميكردم . ديگه اينكه يه ذره لجباز شدم و تا يه كاري رو انجام ندم بيخيال نمي شم كه البته دارم مراحل تربيتي رو طي ميكنم . صلوات رو هم ياد گرفتم و كلي هم خوشم مياد كه صلوات بفرستم . راستي حساسيت عجيبي به نشستن مامانم دارم . يعني تا ميشينه ميگم مامان پاشو و دستشو ميگيرم ميبرم اتاقم كه اسباب بازيهامو بياريم هال و باهم بازي كنيم . ميگم مامانمينا موقع خريد خونه حساسيت داشتن كه اگه كوچيك هم باشه اشكال نداره فقط دوخوابه باشه كه من توي اتاق خودم بريز و بپاش كنم . اما حالا تميزترين جا اتاق خودمه
در ضمن خواستم يه تشكر بكنم كه مامانمو براي پيدا كردن مهد كمك كرديد .حالا قراره از چند روز ديگه خودش دوره بيفته و دنبال مهد بگرده . پارميدا جونم پيدا كردم زودي بهت خبر ميدم . نميدونم مامانم چه اصراري داره منو تمام وقت بذاره مهد . البته از دوسالگي ها نه الان . الان كه سه روز پيش ماماني هستم . و بقيه اش هم يه دو روز ميرم مهد و يا اينكه يه روز ميرم خونه خاله نسرين .
. راستي ياد گرفتم كه ماهي به انگليسي ميشه فيش و كيف هم ميشه بگ چون اينجا نميشه انگليسي تايپ كرد فارسي نوشتم .
يعني ميشه ها ولي به هم ميريزه .
راستي يه توضيح در مورد عكسا . اون عكسا كه دارم زبون درازي ميكنم عمو مجتبي ازم گرفته كه همه ش دوست داره من زبون درازي كنم و ديگه اينكه چون عاشق شيطنتم ميره بين مبلها قايم ميشم تا پيدام كنن .
راستي يه خبر ديگه : سيزده روز ديگه تولد آرش خان وروجكه . يادتون نره تولد دعوتيم . هورااااااااااااااااااااااااااااااااااا
دوستتون داريم هوارتا . مواظب خودتون و ماماناتون باشيد .






<< Home

Tuesday, February 13, 2007

هيجده ماهگي

سلام به همه دوستاي خوبم كه اينقدر مهربونن و تند تند بهم سر ميزنن . من امروز هيجده ماهه شدم . مامانم توفكرشه كه برام يه تولد كوچولو بگيره و منو آتليه ببره . اگه دوباره زير قولش نزنه . ديروز رفتم چكاب ماهيانه كه دكتر خودم نبود رفتم يه دكتر ديگه ولي چشمتون روز بد نبينه اونقدر بد معاينه م كرد كه خدا ميدونه و منم تا دلم ميخواست گريه Scientistكردم وقتي هم كارش تموم شد زودي بهش گفتم آقا باي باي .
Mommy & Baby امروز صبح هم رفتم واكسنمو زدم ولي زياد گريه نكردم . بعد هم رفتم خونه خاله نسرين .
چند روز پيش هم با بهزاد و حميد و پدر و مامان رفتيم دنياي بازي . البته من فقط تابشو سوار شدم ولي كلي خوشم اومده بود كه اونجا اينهمه بچه هست . همچين هم روي تاب نشسته بودم كه انگار روي تخت سلطنت نشستم . ديگه تقريبا" هرچي رو بهم بگن بلدم . چند روز پيش ببعيم گم شده بود هي رفتم اومدم و گفتم مامان ببعي نيست و دوباره ميگشتمو همينو مي گفتم . يه شب هم نصفه شب بلند شدم و آب خوردم و خيلي رسمي اومدم رفتم رو يتخت مامانم خوابيدم . انگار كه از اول اونجا خوابيده بودم . زود هم به مامانم مي گفتم پتو كه روم بكشه و مامانم هم همينطوري نگام ميكرد . باورش نميشد كه من راحت بگيرم بخوابم . الان تا يه كاري مي كنم كه فكر كنم كسي ناراحت شده زودي مي گم آقا ببخشيد . در مورد آره و بله گفتن هم هر چي ازم ميپرسن اول مي گم آره ولي بعدش خودم زود درستش مي كنم مي گم بله ولي نميدونم چه اصراري دارم كه حتما" اون آره رو قبلش بگم . ديگه اسم حيوونا و صداهاشون و ميوه ها رو هم با عكساشون خوب بلدم و اما يه مشكل جديد : خيلي بد غذا ميخورم . الان چند روزه به زور بايد بهم غذا بدن و اونم فقط چند قاشق . خودم هم نميدونم چي شده ولي اينطوريه ديگه
راستي يه سوال : مامانم دنبال يه مهد خوب دوزبانه ميگرده كسي سراغ داره ؟ لطفا" مامانمو راهنمائي كنيد بي زحمت .
راستي من توي هيجده ماهگي 82 سانت قد و 11 كيلو وزنم بوده . اينا رو نوشتم مامانم بعدها يادش نره آخه معلوم نيست من كارت واكسن رو سالم نگه دارم







<< Home

Saturday, February 03, 2007


سلام به همگي . اميدوارم كه اين چند روز تعطيلي بهتون خوش گذشته باشه . من كه حسابي طوطي هم شدم و هر كسي تو هرجا هرچي بگه رو تكرار ميكنم و ديگه ديگران بايد كاملا" مراقب رفتارشون باشن و حرفهاي نامربوط نزنن . ديگه تمام جملات رو تا حد خوبي ميگم تا به يه جاي شلوغ ميرسيم سريع مي گم آقا بلو (آقا برو ) . چند روز پيش هم رفتيم كوه و كلي برف بود و با بهزاد و حميد هم رفته بوديم و كلي با اونا توي برف بازي كرديم . و كلي هم كيف كردم . الان تقريبا"‌درجه شيطنتم به حدي رسيده كه خودم هم گاهي از اين همه انرژي متعجب ميشم . تقريبا"‌تو عرض چند ثانيه خونه رو به هم ميريزم و البته توي همون چند ثانيه سريع همه چيزو سرجاش ميذارم و جمع ميكنم . دوباره هم با مامانم رفتيم و كلي كتاب ديگه خريدم كه هر روز مامان بايد بياره و برام بخونه . توي اين چند روز تعطيلي مريض هم شدم كه مامان مجبور شد چهارشنبه بمونه خونه تا من حالم خوب بشه . مامانم از چند تا كلمه من خيلي خوشش مياد . مثلا" تند تند بهم چيزاي مختلف ميده كه من بهش بگم مرسي و يا هي ازم سوال ميكنه كه من بگم بعله . البته منم بعضي موقع ها جوابشو با " آره " ميدم كه يه كمي شاكي ميشه و سريع سعي ميكنه منو اصلاح كنه . و نصيحتم ميكنه . منم بعضي موقع ها يهو دلم براش تنگ ميشه و ميرم يهو بغلش ميكنم و بوسش ميكنم كه ديگه از ذوقش غش ميكنه . مامانم يه كمي سرش شلوغ شده ولي سعي ميكنه به روي خودش نياره و وقتشو با من سركنه كه پدر هي بهش ميگه درست موند و مامانم طفلكي هي ميگه باشه الان ميرم مخونم يا بعضي موقع ها ميگه امروز نه ميخوام با دخملي بازي كنم . و وقتي ما شروع به بازي ميكنيم اونقدر شيطوني مي كنيم كه پدر ميگه شما چرا اينقدر سر و صدا ميكنيد . و ما هم يه گوشمون دره و يه گوشمون دروازه . ديشب نصفه شب مامانمو صدا كردم گفتم : مامان پاشو . گفت پاشم چكار كنم گفتم . آبخ ( يعني آب ميخوام ) . رفت برام آب آورد و بعدش كه آب خوردم مامانمو بغل كردم و شروع كردم براش قصه گفتن كه خوابش ببره . البته فكر كنم خوابش پريد .

<< Home