my daughter

Lilypie 3rd Birthday Ticker

Monday, October 30, 2006


. سلام . من بالاخره اينا رو پيدا كردم .Spaz كلي هم ذوق كردم . همينجوري .

ROTFL به به چه نازن . منم كلي شيطون شدم و همه از دستم عاصي شدن يعني اصلا" نميذارم . مامانم تا يه دقيقه مي شينه دستشو مي گيرم و بلندش مي كنم كه بياد بريم اتاقم كه باهام بازي كنه . ديروز هم مامان منو برد پارك و كلي بازي كردم ولي مگه تاب رو ول مي كردم . شعرش رو هم بلدشدم وهي مي خوندم . اونم اينجوري : تاتاععاسي . كلي مامانم قربون صدقه م رفت . تا يه خانمي هم مي ديدم مي گفتم آنوم . و آقا رو هم يه طوري صدا مي كردم انگار يه عالمه كار باهاشون دارم . بعدش هم رفتيم خونه حميدينا و منم اونجا رو به هم ريختم و اونقدر شيطوني كردم و راه رفتم كه بيا و ببين . به حاج خانوم هم مي گفتم مامان و كلي ذوق كرد
Laughing 2خوب فكر كنم ديگه خيلي از اينا استفاده كردم . من ازون كوچولوهاش مي خوام


<< Home

Saturday, October 28, 2006




سلام دوست جونام . با دو تا عكس تار ديگه اومدم . جاتون خالي توي اين چند روز تعطيلي من حسابي مريض شدم و سرما خوردگي شديدي گرفتم ولي خوب بود كه مامانم همه ش پيشم بود و بهم مي رسيد . ولي منم خوب باهاش همكاري مي كردم و حرفاشو گوش مي دادم كه مثلا" بيني ام رو بگيره و گريه هم نمي كردم . ولي نميدونم چرا از روزي كه ماماني منو برده حموم از حموم مي ترسم و تا ميرم توي حموم گريه مي كنم . حالا خوبه من عاشق آب بازي هستم . در ضمن حالا ديگه هر حرفي كه بهم مي زنن رو مي فهمم و هر كاري كه بگن انجام مي دم . روز عيد هم رفتم يه جائي كه هواپيما و هليكوپتر بود و به اين ترتيب با اين دو موجود ناآشنا هم آشنا شدم . يكروز هم ناهار رفتيم خونه حميد و شب هم همونجا مونديم و من سوار موتور هم شدم . اولش ترسيدم ولي بعدش خوشم اومده بود و دوست نداشتم پياده بشم . روز پنج شنبه هم عروسي بوديم و ماشين ما ماشين عروس شده بود و كلي ناز شده بود و منهم كلي ناناي كردم . حالا خوبه مريض بودم . نميدونم اين روزا چي شده كه مجتبي و مونا رو كمتر مي بينيم . فكر كنم عمومجتبي درس داره و براي همين ما كمتر پيش هم هستيم ولي در عوض خونه بهزاد رفتيم و من كلي با بهزاد ناناي كردم و كلي هم خوش گذشت . راستي ديروز يه كار خطرناك ديگه كردم . خاله فرانك اسباب كشي داشت و ما هم يه سر رفتيم خونه جديدشون و همه مشغول كار بودن و منهم ديدم در بازه و رفتم بيرون و همينطور داشتم از پله ها ميرفتم پائين كه مامانم سر رسيد و هول شده بود و از ترس نميدونست چكار كنه و همه ش منو بغل مي كرد مي بوسيد كه مثلا" دلش آروم شه . ترسيده بود . بابا من به چه زبوني بگم بزرگ شدم . اي بابا . راستي اين كلمه رو هم تازه ياد گرفتم تا به يه كاري عصباني مي شم جيغ مي زنم و مي گم اي بابا . هر چيزي هم كه مال من باشه و يا من بخوام كه مال من باشه مي گم مامنه يعني مال منه . خوب به مسواكم هم كه علاقه عجيبي دارم و هرشب ميرم ميارم كه مسواك بزنم . البته گاز بگيرم . خوب چكار كنم هنوز دندونام ميخاره . در ضمن ممنون از همه تون كه بهم سر مي زنيد . البته تعدادتون زياد نيست ولي خوب من كه ذوق مي كنم .

<< Home

Monday, October 23, 2006



عكسام خيلي تاره ولي كاچي بهتر از هيچيه

<< Home

سلام . مي بينيد چه غيبت طولاني داشتم . يه سه روز با مامانم رفته بوديم مسجد و من اونقدر دختر خوبي بودم كه همه حتي مامانم هم تعجب كرده بود. همه بهش مي گفتن تو وقتي براي اين باردار بودي چي خوردي كه اين اينقدر آروم و صبوره . راستش خودم هم داشت يواش يواش باورم مي شد و نگران شده بودم كه نكنه چيزيم شده . مامانم هم زنگ زد پدر و بهش گفت كه برام قربوني بكشه . اونم رفته بود و كشته بود . سحرها بلند مي شدم و با مامانم و خاله مريم و خاله فاطمه و يه عالمه خاله ديگه كه اونجا بودن ( نه اينكه خودم خاله كم دارم اونجا هم يه دويست سيصد تائي پيدا كردم ) سحري مي خوردم و بعد دوباره مي خوابيدم . خلاصه كلي بازي كردم و هي ددر رفتم البته بيرون نه ! جمعه شب هم پدر اومد دنبالمون و رفتيم خونه مجتبي اينا ( عمو ) و حميد هم باهامون بود و رفتيم بيرون ولي من خسته بودم و زود خوابيدم . ديشب هم عموهام ( حالا خوبه من اصلا" عمو ندارم ولي دوستاي پدر رو عمو مي گم و تازه خيلي هم دوستشون دارم ) خونه مون بودن و من كلي بازي كردم . ني ني عمو حامد هم بود ولي طفلكي كلافه شده بود و هي گريه مي كرد . ديروز هم حميد برام دو تا عروسك خوشگل آورد . و اما ماجراي قهر كردنم كه اين چند روز نيومدم . عكساس تولدم كه با دوربين ديجيتالي انداخته بوديم همه ش تاريك شده و اصلا" قابل تشخيص نيست . و من هم قهر كردم . اين عكسا مال تولد اولمه . يادتونه كه براي يه سالگيم سه تا تولد گرفتيم . چون خونمون كوچيك بود و توي هر كدوم از تولدهام هم كيك سفارش داديم و من كلي كادو گرفتم .( توي هر تولد 20 تا مهمون داشتيم . البته تقريبا " ) راستي 20 تا زياده ؟ من حالا از يكي دو تا از عكسام ميذارم . شما ببينيد مي شناسيد .

<< Home

Monday, October 16, 2006

سلام . من دوباره كلي قايم شده بودم تا ببينم شما پيدام مي كنيد يا نه ؟ اونم ديدم كسي اصلا" دنبالم هم نگشت خودم سر و سنگين اومدم . من هر روز از ديروز شيطون تر و ددري تر مي شم . كلي هم تر و فرز تر شدم . يعني تو يه ثانيه خرابكاري مي كنم و تندي هم فرار مي كنم كه كسي نتونه منو بگيره . البته بعضي موقع هام خيلي لوس مي شم و همه ش مي خوام بغل مامانم باشم و اين وقتي كه مامانم كار داره يعني دردسر . مثلا" چند روز پيش خونه ماماني يه عالمه مهمون بود كه هي قربون صدقه من مي رفتن منم خسته شده بودم و مي خواستم مامانم بغلم كنه ولي مامانم كار داشت و منم هي گريه مي كردم و بغل هيچ كس هم آروم نمي شدم . همه كلافه شده بودند . آخه من حسابي از از شلوغي فراري ام و زود كلافه مي شم . خلاصه كه حسابي شلوغ كردم و بالاخره مامانم مجبور شد زودتر از خونه ماماني بره . بعدش هم يكروز رفتيم مسجد من اونقدر شيطوني مي كردم كه همه كلي از دستم خنديدن . بعضي ها كه داشتن گريه مي كردن رفتم جلوشون وايستادم و اداي گريه كردن درآوردم كه اونا هم خنده شون گرفت . ولي وقتي چراغا خاموش شد منم گرفتم خوابيدم . ديگه هيچي نفهميدم . كلي مامانم اين شبا خوش به حالش مي شه كه اصلا" اذيتش نمي كنم . آخه من اين آقاهه كه سخنراني مي كنه رو دوست دارم و اذان هم توي گوشم گفته و وقتي مامانم يهم گه آقاهه چي مي گفت ؟ مي گم :‌بده بده بده ( با كسره ) كلي با مزه مي شم . ديشب هم همه خاله هام و ماماني و علي دادا اومدن خونه مون و من كلي بازي كردم و كلي خوش به حال پسر خاله هام شد كه ماشين و سه چرخه ام رو دادم بازي كنن . راستي يه شب هم حاج خانم دعوتمون كرد و رفتيم خونه شون و كلي شيطوني كردم و همه رو عاصي كرده بودم ولي تا سوار ماشين شديم كه برگرديم خوابيدم تا صبح . به نظر شما من چكار كنم كه از شيطونيم كم بشه ؟ راستي شاينا جون بازم دختر خاله شده . منم بهش تبريك مي گم . بيا من يادت بدم چه جوري نازش كن .

<< Home

Monday, October 09, 2006


سلام به همه دوستاي خوبم . روز جهاني كودك به همه مون مبارك . من ديروز رفتم مهدكودك و چون شب قبلش يه كمي گلاب به روتون حالم بد شده بود براي همين يه كمي ديرتر رفتم و وقتي رسيدم ديدم به به چه خبرهاي خوبي كلي ناناي بازي و كادو بازي و همه بچه ها باهم بازي مي كنن . كلي خوش به حالم شد كه اومدم مهد آخه من هميشه يكشنبه ها ميرم خونه ماماني ولي چون ماماني يكشنبه كار داشت ، من شنبه رفتم اونجا و يكشنبه رفتم مهد كودك . شنبه هم براي افطار مي خواستيم بريم خونه سيامكينا و قبلش هم رفتيم خونه حميدينا و كليدوباره خوش به حالم شد و بعد هم رفتيم خونه سيامك . كلي قربون صدقه م رفتن و كلي خوش به حالم شد كه باهام بازي كردن ولي وقتي برگشتيم حالم بد شد . از بس كه از ذوقشون هرچي پيدا مي كنن مي دن من بخورم . خلاصه ديروز هم توي مهد كودك تولد بازي كردم و بعد هم كه خونه خاله پدر دعوت بوديم و رفتيم اونجا و من كلي شيطوني كردم . اونقدر كه به خاطر شيطنتهاي من كه هي مي گفتم ددر مجبور شدن زود پا شن ( دقت داريد كه من وقتي جاي غريبه مي رم مي خوام زودتر بلند شم و برم بيرون . مخصوصا" كه اونا يه فرش داشتن كه صورت آدم بود و من ازش مي ترسيدم و هي مي گفتم اوووه . اين يعني ترسناكه . بعد هم ديگه توي ماشين خوابيدم تا صبح . امروز اومدم خونه خاله نسرين و شب با اونا ميرم خونه خاله فرشته . آخه مامانم كلاس داره و دير مياد . امروز هم كلي بهم خوش مي گذره . مي بينيد تقصير من نيست كه ددري ام . تقصير مامان و پدر هست كه يكروز هم توي خونه بند نمي شن . راستي حميد رو كه براتون گفتم كه چقدر باهاش بازي مي كنم و وقتي مي بينمش ديگه حتي مامانم رو هم نمي شناسم ، قراره چهارشنبه بره خواستگاري . دعا كنيد زنش هم منو اندازه خودش دوست داشته باشه . آخ جون . اونوقت كلي خوش به حالم مي شه . راستي يه عكس هم از موقعي كه كچل شده بودم بزارم . از دست اين مامانم كه حرف بقيه رو گوش كرد و كچلم كرد و بعد هم كلي پشيمون شده بود . ولي نميدونم چرا وقتي كچل شده بودم موهام بور شده بود . حالا كه بلند شده دوباره خرمائيه . من كه نفهميدم بالاخره موهام چه رنگيه ؟اينم عينك دوچرخه سواريه حميده . خوشگل شدم نه؟

<< Home

Sunday, October 08, 2006





بالاخره عكسام اومد . خدائيش تا آدم بهشون مي خنده پررو مي شن و گريه آدمو در ميارن . فعلا" برم تا بعد . دوباره ميام با يه سري عكس جديد

<< Home

Saturday, October 07, 2006

نميدونم چرا فقط يكيشون اومده . حالا بقيه شو مي ذارم . نشد . هركاري مي كنم نميشه . ديگه حوصله م سر رفته تازه بايد برم شير بخورم . دوباره ميام پيشتون .

<< Home



سلام . چهارشنبه شب رفتيم خونه مامان جون و بعدش هم دوباره با حميد و مجتبي و مامان رفتيم ددر يعني مي خواستيم بريم خونه حامدينا كه ني ني اش رو ببينيم ولي خونه نبودن . ما هم از خدا خواسته رفتيم پارك . من چند تا كار جديد ديگه ياد گرفتم اولا" تا مامانم مي گه بگو "ربنا "زود دو تا دستامو مثل قنوت ميارم بالا و بعد بايد مامانم شعر" ربنا "رو برام بخونه و تصور كنيد مامانم به حالت شعر مي خونه " ربنا . اتنا في الدنيا حسنه " و منهم با همون دستاي به شكل قنوت نا ناي مي كنم . كلي هم بهم مي خندن . دوم اينكه زور مي زنم كه منو بلند كنن بزارن توي سينك ظرفشوئي و من بايد اونجا آب بازي كنم . يعني كافيه مامانم بخواد بره سمت ظرفشوئي اونوقته كه بيچاره ش مي كنم كه منو هم بزاره توي اون يكي سينك . مامانم به اين نتيجه رسيده كه بايد ماشين ظرفشوئي بخره . استدلالو حال مي كنيد . خلاصه كه بيچاره شون كردم از بس كه هي مي گم آبه . اصلا" هم سيرموني ندارم . در ضمن ياد گرفتم پدر هم مي گم . پدر كه كلي ذوق مي كنه . راستي وقتي مي خوام خودمو براي مامانم لوس كنم بوسش مي كنم و بعد زودي بغلش مي كنم . آخ كه معلومه كه چه كيفي مي كنه . پنج شنبه هم با مامانم خونه بوديم و شب هم مجتبي و مونا اومدن خونه مون و بعدش هم حميد و بهزاد اومدن و كلي باهام بازي كردن . منم كلي كيف كردم . شب هم موندن خونه مون و صبح كه بلند شدم ديدم هنوز خونمون هستن و من كلي ذوق كردم ولي ديگه رفتن و منم كلي بهونه شونو گرفتم تا شب كه ديگه پدر منو برد پارك و يه كم حوصله م سرجاش اومد . راستي من از كتاب خوندن كلي كيف مي كنم . يعني عاشق اينم كه كتابهائي كه عكس داره رو هي ورق بزنم و مامانم شعرهاشو برام بخونه . حالا يه كمي هم از به دنيا اومدنم بگم . مامانم تا آخرين روزهائي كه من توي دلش بودم بدو بدو مي كرد و سركار ميرفت . تا اينكه يه روز مرخصي گرفت كه بره براي خونه خريد كنه . با پدر و حميد رفتن يه عالمه چيز خريد و كلي كاراشو كرد و بعد هم رفت آرايشگاه و شب خوابيد . نصفه هاي شب ديد دلش يه جوريه . خلاصه زنگ زد به دكترش كه خيلي خانم مهربوني بود و اونم بهش گفت علائم زايمانه برو بيمارستان . مامانم هم رفت دنبال ماماني و با پدر رفتن بيمارستان مادران . و بالاخره با كلي سلام و صلوات بنده ساعت 7:50 صبح با 3كيلو و 400 گرم وزن ( به شاينا جونم نرسيدم ولي عوضش مامانم موقع به دنيا اومدن هم وزن شاينا بوده ) وپنجاه و سه سانتيمتر قد در بيمارستان مادران به دنيا اومدم و دل همه رو بردم . اينم از عكساي دومين روز ورودم . البته ببخشيد چون با موبايل بوده يه كمي اينجوريه .

<< Home

Wednesday, October 04, 2006

سلام . من از اين به بعد يه روز در ميون ميام مي نويسم . مي خوام يه ذره كلاس بذارم . خوب آخه خبري هم به جز شيطوني هام ندارم . پريشب خونه ماماني مونديم و منهم يه كمي سرما خورده بودم ولي نذاشتم يه وقتي غصه بخورن كه " آخي بچه طفلكي مريض شده و بي حاله " . براي همين هم يه حال اساسي به گلدوناي خونه ماماني دادم . تا اونجا بوديم كه ماماني نفهميد ولي فكر كنم بعدش كه بفمه حسابي عصباني بشه . آخه ماماني گلدوناش خيلي دوست داره ولي نه به اندازه من . منم مي خواستم ببينم ماماني منو بيشتر دوست داره يا گلهاشو و آيا بخاطر اونا منو دعوا مي كنه يا نه ؟ خوب تا حالا كه دعوا نكرده . ولي چون كمي آبريزش بيني داشتم و عطسه مي كردم پدر مي خواست كلروسديم بريزه تو بينيم كه من هي فرار مي كردم و مي گفتم بده به آقا . بيچاره اون آقاهه كه بايد جور منو بكشه . خلاصه با كلي بدبختي خوابيدم آخه گرم بود و منم نهايتا" رفتم روي سنگا كه خنك بود دراز كشيدم تا خوابم ببره ولي جاتون خالي همينطوري تخت خوابيدم تا ساعت 12 ظهر . اصلا" نفهميدم كه مامان كي رفت سركار . آخه خونه ماماني خيلي به سركار مامان نزديكه براي همين لازم نيست خيلي زود بره .وبعد از خواب ماماني منو برد حموم . خدائي ماماني خيلي سر آدمو سفت مي شوره . درسته كه آدم تميز مي شه ولي حسابي دردم اومد و گريه كردم و الانم صدام گرفته . بعداز ظهر هم مامان اومد دنبالم و رفتيم خونه و مستقيم رفتم توي اتاقم و كلي اونجا رو به هم ريختم . امروز دوباره اومدم خونه ماماني و شب هم قراره دوباره بريم خونه مامان جون . راستي ديشب هم دوباره مچ مامان و پدر رو گرفتم كه داشتن نصفه شبي يواشكي غذا مي خوردن و تندي بلند شدم ولي مامان سريع خودشو بهم رسوند و شير بهم داد منم خوابيدم . بنده با افتخار اعلام مي كنم كه هنوز كاملا" ددري هستم و اصلا" هم حاضر نيستم كوتاه بيام . خداكنه تا دفعه بعد بتونم عكسامو بيارم . البته همه ش تاره . ولي خوب بهتر از هيچيه . آخه من هي تكون خوردم و نذاشتم ازم عكس بگيرن . مي ترسيدم چشم بخورم

<< Home

Monday, October 02, 2006

سلام . از امروز دوباره پرستارم اومد پيشم و من موندم خونه . فكر كنم كچلش كنم اونقدر بگم ددر . البته من به هر چيزي كه به ددر مربوط باشه مي گم ددر . مثل ساعت . جوراب . كليد و ... . ديشب هم رفتيم خونه حميدينا افطار . البته من كه نمي دونم اينا چه جوري مي تونن اينقدر بي موقع غذا بخورن ولي خوب بهرحال ما رفتيم و بنده هم هر كاري كه بلد بودم انجام دادم . راستي اونا يه پيشي دارن كه حسابي من دوسش دارم و اصلا" هم ازش نمي ترسم . ديروز هم كه رفتم اونجا قشنگ زدم در توري باز شد و پيش اومد تو و مي خواستم با دستم بزنم تو صورت پيشيه يا شايدم نازش كنم كه مامانم به دادم رسيد يعني به داد گربه رسيد . من هر موقع حميدو مي بينم نميدونم چرا ولش نمي كنم و تمام مدت يا بايد بغلم كنه و يا بايد باهام بازي كنه . ديشب هم وقتي منو گذاشت تا نمازشو بخونه اونقدر گريه كردم كه بيا و ببين . حسابي حاج خانوم يعني مامان حميد از دستم شاكي شده بود . مخصوصا" كه اصلا" دل خوشي از دخترا نداره . خلاصه ديشب كلي شيطوني كردم . خودم هم كلي شرمنده ام و بايد رو خودم كار كنم كه دخمل خوبي بشم ولي خوب نمي شه . راستي ديشب مجتبي و مونا هم اومدن و من كلي ذوق كردم كه اونارم ديدم و كلي با مجتبي بازي كردم . اونم يه بازي كه مثلا" من عمو مجتبي رو بوس مي كنم و اون غش مي كنه . خيلي از اين بازي خوشم مياد . و كلي مي خندم

<< Home

Sunday, October 01, 2006


سلام دوباره و ممنون از همه تون كه بهم سر مي زنيد . من جديدا" يه كار ياد گرفتم و اونم اينكه مامانم مي گه : عشق مامان كيه . منم مي زنم روي سينه م مي گم : اينه . مامان كلي غش و ضعف مي كنه با اين كار من . . از ديروز بگم كه وقتي از مهد كودك برگشتيم خونه رفتم توي اتاقم و همه چي رو به هم ريخته بودم . مامانم كه بنده خدا ديگه مونده از دست من چكار كنه . هي ميره جمع مي كنه و من مي رم ميريزم . ديروز هم به مامانم گير داده بوده كه آبه آبه يعني پاشو بريم دستشوئي من خودم دمپائي ها رو بپوشم و آب رو باز كن كه اگه نكنه هم خودم بلدم باز كنم و بعد من شروع كنم آب بازي . مامان بيچاره هم دو بار منو برد ولي مگه من ول كن بودم . تا اينكه پدر اومد وسط و گفت نه نه . منم فكر كردم سمت اتاق خوابها كه دستشوئي و حموم هم همون سمته لولو داره . براي همين ديگه مي ترسيدم تنهائي برم اتاقم و مي گفتم اووو . خودم هم خنده م گرفته بود كه يعني چي . بعدش هم دوباره گير دادم بريم ددر . خدائيش خيلي مامانمو اذيت مي كنم ولي خوبه اونم مي خنده و باهام همراهي مي كنه . البته بعضي موقع هام پدر مياد وسط و باهام بازي مي كنه ولي سريع من مامانمو صدا مي كنه كه يه وقتي خوش به حال مامانم نشه و فكر كنه فراموشش كردم . يه چيز جديدي فهميدم و اونم اينه كه وقتي مامانم منو مي خوابونه و خودش هم كمي مي خوابه يواشكي از من پا مي شن و مشغول خوردن مي شم كه مچشونو گرفتم . هورا . بلند شدم و اولش گريه كردم ولي بعدش شروع كردم به بازي . نميدونم اونموقع چه وقته نماز خوندن بود كه تلويزيونمون اذان مي گفت و بعدش دوباره رفتم خوابيدم ولي صبح كه پا شدم تا مامانم منو بياره خونه ماماني توي خونه گريه مي كردم . ولي وقتي سوار ماشين شدم ديگه آروم شده بودم آخه گفتم كه من عاشق ددرم . مي دونيد چرا اينطوري شدم ؟ چون اونموقع كه توي دل مامانم بودم مامانم صبح مي رفت سركار و بعدش هم پدر ميرفت دنبالش و مي رفتن گردش و مهموني و با حميد و مجتبي اينا هي مي رفتن ددر . اونقدر هم مسافرت و كوهنوردي رفتيم باهم كه حد نداره . مثلا " وقتي چهار ماه بود توي دل مامانم بودم ، يه جائي رفته بودن كه تا بالاي زانوي مامانم برف بود و مامانم توي اون برفا چكار مي كرد و يا مثلا" توي ماه نهم تشريف بردن شمال براي هواخوري و مامان خانوم بالاي درخت تشريف برده بودن كه عكسشم هست . اونوقت به من بيچاره مي گن ددري . خوب خودتون اينجوري بارم آورديد . منم كه كلي خوش به حالم مي شه . ولي خوب يه سري كاراي خطرناك هم مي كنم كه ديگه روم نمي شه بگم يعني زيادهم خطرناك نيست مثلا مي رم دست به گاز مي زنم و خدا به داد برسه اگه چيزي روي گاز باشه يا مثلا" دست توي حلب روغني مي كنم كه دورش بريده شده و دستم اونجا گير مي كنه و شروع مي كنم به گريه و مامان بيچاره بايد يواش يواش در روغن رو كج كنه و دستمو در بياره . بگذريم حالا اونطورا هم كه فكر كنيد شيطون نيستم . يه چيز ديگه اينكه مامانمينا دنبال يه مهدكودكي مي گردن كه دو زبانه باشه و انگليسي همراه فارسي يادم بده . حالا من خيلي فارسي بلدم .جل الخالق از اين مامان باباها . ولي خوب اگه مي شناسيد يهم نشون بديد . شايد نياز به اين داشته باشن كه يه ني ني سيزده ماهه رو نگه دارن .؟

<< Home