my daughter

Lilypie 3rd Birthday Ticker

Monday, July 31, 2006


سلام . امروز من موندم خونه و پرستار اومد پيشم . ولي سر صبح خيلي گريه كردم . چون تا قبل از اينكه من پا شم ، مامان رفته بود سركار و خانم پرستار اومده بود خونه . بهر حال كلي گريه كردم . البته چون ديشب هم دير خوابيده بودم خيلي خوابم مي اومد و اين كار رو بدتر مي كرد . آخه ديشب مهمون داشتيم . حميد و حاج خانم اومده بودن ديدن خونه و پول آورده بودن . كلي هم با من بازي كردن . براي همين هم من دوست نداشتم كه اونا برن ولي رفتند و منهم دير وقت با مامان رفتم و لالا كردم . ديشب پدر خيلي ساكت بود و اصلا" نه بازي مي كرد با من و نه حرف مي زد . هميشه وقتي مهمون داريم اينجوريه . ولي خوب براي من و پدر مهم نيست . فكر مي كنيم دلش براي عمو مجتبي تنگ شده . چون اونا خيلي وقته كه نيومدن خونه ما .

<< Home

Sunday, July 30, 2006


سلام ببخشيد كه چند روزي نبودم . نمي دونم مثل اينكه مامان خيلي كار داشت و يا اينكه اينترنت قطع بوده . بهرحال اين چند روز حسابي شيطوني كردم . مامان كه حسابي كار و خريد داشته و بعدش هم اينكه منهم كم مونده كه يك سالم بشه . روز پنج شنبه با حميد و بهزاد و مامان و پدر رفتيم بيرون شام بخوريم . جاي جالبي بود و يه عالمه آب و اسباب بازي بود ولي موقع غذا خوردن توي غذاي پدر يه كرم پيدا شد كه بدجوري حالشو گرفت و شاكي شد . ولي كرمه خيلي با مزه بود . بعد هم رفتيم يه جا كه پر از توپ بود و منو گذاشتن توي توپها . يه عالمه ني ني هم بود . بعد هم رفتيم يه كمي بستني خورديم و بعد بهزاد گفت كه مامانشينا مي خوان منو ببينن . دير وقت بود رفتيم اونجا من هر كاري مي كردم اونا مي خنديدن . آدماي با مزه اي بودن و منهم تعجب مي كردم كه اينا چرا اينقدر كاراي من براشون جالبه . بعد هم يه آهنگ گذاشتن كه من ناناي كنم و منهم كلاس گذاشتم و فقط دست زدم . خيلي خوششون اومده بود . شبهم ديروقت ديگه رفتيم و خوابيديم . جمعه هم شب تولد اميرحسين بود و رفتيم اونجا . و اونجا كلي بادكنك بود كه همه رو تركوندند . صداش خيلي بد بود . دوبار منو از خواب بيدار كرد .

<< Home

Wednesday, July 26, 2006


ديشب بالاخره كار اتاق من تموم شد و تمام تزئينات اتاقم زده شد . حالا اتاقم خيلي خوشگلتر شده و منهم دوست دارم بيشتر توي اتاقم بازي كنم . حالا ياد گرفتم كه الو هم بكنم يعني گوشي رو مي برم طرف گوشم و يه جوري مي كنم انگار كه دارم حرف مي زنم . امروز بيست روز مونده كه يك سالم بشه . امروز هم خونه ماماني بودم . ديروز كه تنها اونجا بودم همه چيز رو به هم ريختم . ماماني مي گفت كه زلزله اومده . ولي امروز خاله فرشته و بچه هاي خاله نسرين هم هستند . حسابي همه جارو به هم مي ريزيم . يه چند وقتي مي شه كه ديگه مامان ظهرها خونه نمي ياد و مي مونه سركار و منهم وقتي كه مامان مياد خيلي دلم براش تنگ مي شه . امروز صبح هم زود بيدار شدم ساعت 6 بود و براي همين هم خيلي خوابم ميومد و صبح كه اومدم خونه ماماني كمي خوابيدم . ماماني مي گه كه من خيلي شيطون شدم . ولي من قبول ندارم . چون من فقط مي خوام همه چيزو مرتبتر كنم ولي به هم مي ريزه .

<< Home

Tuesday, July 25, 2006

سلام . من امروز اومدم خونه ماماني . صبح وقتي مامان از ماشين پياده شد و منو گذاشت توي صندلي ماشين خيلي گريه كردم ولي بعد كه رسيدم خونه ماماني آروم شده بودم و بازي مي كردم . ديشب هم مامان منو برد حموم و كلي آب بازي كردم . قبلا" از حموم زياد خوشم نمي اومد چون كف مي رفت توي چشمم و اعصابم خورد مي شد ولي حالا خيلي بهتر شدم چون مامان نمي ذاره آب بره توي چشمم . ديروز كلا" از خونه بيرون نرفته بودم و حوصله م سررفته بود ولي امروز اومدم بيرون و كلي خوشحال بودم كه اومدم بيرون . كلي آواز مي خوندم .

<< Home

Monday, July 24, 2006



سلام . امروز موندم خونه و خانم پرستار اومد پيشم . اولش خيلي گريه كردم چون مامان زودتر از هميشه رفت و من با پدر موندم خونه ولي بعدش ديدم چاره اي ندارم و بايد تحمل كنم پس كنار اومدم . اين خانومه زياد هم بد نيست . راستي من ياد گرفتم كه وقتي مي گن نماز مي گم الله و دستم رو مي برم طرف گوشم . مامان خيلي از اين كار من خوشش مياد . بايد زودتر اتاقم هم درست بشه . اميدوارم كه مامان زودتر اسباب بازيهامو بزنه به ديوار .

<< Home

Sunday, July 23, 2006


سلام . امروز وقتي مامان اومد سركار منو برد خونه خاله م . قراره بقيه هم بيان اونجا و همه نوه ها دور هم جمع بشيم . من خونه خاله هامو دوست دارم البته نه به اندازه خونه خودمون . اصلا " من به جز مهد كودك همه جا رو دوست دارم . البته مهد كودك را هم بعضي موقع ها دوست دارم ولي نه زياد . راستي ديروز يه چيزي يادم رفت بگم . ر.ز جمعه سه بار سرمو زدم به ميز مبلها تا مجبور شدند جمعش بكنند . حالا خيالم راحت شد آخه جامون خيلي تنگ شده بود و نمي شد توي هال بازي كرد . خوشم اومد از جذبه خودم .

<< Home

Saturday, July 22, 2006


سلام من دوباره اومدم . روز پنج شنبه مامان مجبور بود بياد سركار و منهم اومدم مهدكودك . زياد بد نبود . تا ظهر اونجا بودم بعد رفتم سركار مامان . خيلي شيطوني كردم بعد پدر اومد بردتم خونه ماماني و اونجا بودم تا مامان اومد و بعد شروع كردم با مامان بازي كردم و كلي سروصدا كرديم اونقدر كه پدر كه خواب بود صداش دراومد . بعد هم رفتيم خونه حميد و اونجا بوديم تا بعد شام . جمعه هم رفتيم خونه مامان جون و شام هم رفتيم وخونه حميد و مصطفي و سيامك بودند و من حسابي شيطوني كردم تا حدي كه خودم هم تعجب كردم كه چرا اينقدر شيطوني مي كنم .

<< Home

Wednesday, July 19, 2006


سلام . من امروز صبح زودتر از هميشه بلند شدم ساعت 5 صبح بلند شدم و مامانم رو هم بيدار كردم تا باهام بازي كنه . آخه ديشب زود خوابيده بودم و بس بود . حموم هم رفتم و لباسهاي نو پوشيدمو رفتم خونه خاله م . ماماني اونجا بود و بقيه خاله هام هم ميومدن اونجا . ماماني روهم رفته 9 تا نوه داره كه آخريش ده روز پيش به دنيا اومد . من همه شونو دوست دارم ولي خيلي سروصدا مي كنن و من حوصله م سر مي ره . راستي ديروز هم حميد اومد خونه مون قيافش عوض شده بود و مامانم فكر مي كرد من ديگه نمي شناسمش ولي پدر گفت كه من باهوشم و خوب همه چيز يادم مي مونه . خيلي از اين تعريفش خوشم اومد . وقتي حميد مياد كلي باهام بازي مي كنه ولي ديروز زياد حوصله نداشت و هي به من مي گفت برو توپت رو بيار . يه چيز ديگه اينكه من يه موقع هائي مي خوام با مامان جدي صحبت كنم مي گم آبه و مامان فكر مي كنه من آب مي خوام و من هي تكرار مي كنم خيلي خوشش مياد و هربار من اينو مي گم كلي بوسم مي كنه ولي من كه شوخي نمي كنم يه حرف مهم دارم مي زنم .

<< Home

Tuesday, July 18, 2006

مي گم پرستار هم زياد چيز بدي نيست ها . البته مامان از همه بهتره ولي خوب وقتي توي خونه خودمون هستم ميشه راحت با اسباب بازيهام بازي كنم و اوضاع بهتره . فكر كنم مامان يواش يواش بياد . اين خانومه منو همه اش گذاشته توي روروك و من اصلا" از اين كار خوشم نمي ياد . من دوست دارم چار دست و پا برم و همه چيزو به هم بريزم . يك كيفي مي ده .

<< Home

Monday, July 17, 2006


سلام من دوباره اومدم پيشتون . امروز با مامان نيومدم مهدكودك موندم خونه و يه خانومه كه فكر كنم پرستارمه اومده پيشم . بيچاره خيلي ترسيده بود چون بهش گفته بودند من خيلي گريه مي كنم و من هم براي اينكه خوشحالش كنم رفتم بغلش كلي ذوق كرده بود . ديروز هم مامانم كلي خوشحال بود چون برام چند تا لباس و چند تا هم اسباب بازي خريده بود ولي وقتي از من پرسيد چي مي خوام من فقط گفتم آبه آخه خيلي تشنه م بود . خيلي خوششون اومده بود . هي دوباره ازم مي پرسيدن . امان از اين آدم بزرگا . ولي خوب ميدونم خيلي دوستم دارن . راستي ا ماهه ديگه يعني فرداي تولد من عروسي عمو مجتبي است و من ديروز فكر كردم رفتيم براي عروسي لباس بخريم ولي مامان گفت كه عروسي نمي ريم . كلي حالم گرفته شد . الان هم بيسكويت خوردم و مي خوام بخوابم . فعلا" باي باي

<< Home

من عاشق توپم

نميدونم چرا اينقدر اسباب بازي دوست دارم . من توپ رو بيشتر از همه دوست دارم . همه اش دوست دارم سر از همه چيز در بيارم ولي معمولا پدر نمي ذاره و دعوام مي كنه . به همه چيز مي گه دست نزن و همه اش مي ترسه من چيزيم بشه . هرچي بهش مي گم كه من بزرگ شدم متوجه نمي شه . راستي امروز كه مامان اومد پيشم به نشانه اعتراض وقتي مي رفت گريه بلند كردم . مثل اينكه خيلي ناراحت شد . ولي خوب منم بايد حرفامو به كرسي بنشونم . من چند تا كلمه حرفم ميزنم . البته من خيلي حرفا مي زنم و بزرگترها نمي دونند چي مي گم . ولي اون چيزي رو كه اونا مي فهمن اينه مامان . آبه و آمه و معو و مامان بريم ( البته به زبون خودم ) و بابا و به به . الان ديگه بايد بخوابم . دوباره ميام پيشتون

<< Home


سلام من ني ني ام . امروز 30 روز مونده كه يك سالم بشه

<< Home


سلام . حالا يواش يواش مامانم مياد دنبالم . قراره براي اتاقم يك سري چيزاي خوشگل بخريم آخه تازه خونه خريديم و رفتيم يه جاي دور و كوچيك

<< Home

Sunday, July 16, 2006

من پيشي دوست دارم

من خيلي پيشي دوست دارم پيشي به زبون من ميشه معواگه تونستيد بخونيد هرجا كه پيشي ببينم دوست دارم زود برم سمتش . يادم رفته بگم كه من الان دو سه ماهي ميشه چاردست و پا راه مي رم . الان هم مهدكودك هست چون ماماني سركاره . دو روز ميرم مهد كودك . اگه عكس پيشي داريد برام بفرستيد .

<< Home

دوست دارم كمي از خودم بگم . من 5 ماهه بودم كه نشستم و وقتي عيد با مامانم رفته بوديم اهواز دندون درآوردم . بقيه دندونامم همينطور پشت سرهم در مي ياد . خيلي هم تازگي ها درد داره . تاحالا 6 بار مسافرت رفتم كه تو آخريش جاتون خالي بود من رفته بودم با حميد سنگ تو آب انداختن رو ياد بگيرم كه اومدم بالا ديدم همه با هم قهرن ديگه كسي جز مامان با من بازي نمي كرد . امان از اين آدم بزرگا .

<< Home