my daughter

Lilypie 3rd Birthday Ticker

Wednesday, August 30, 2006

سلام . من ديروز اومده بودم خونه ماماني . خيلي هم دختر خوبي بودم و اصلا" ماماني رو اذيت نكردم . فقط هي مي خواست من راه برم منم نمي رفتم و عصباني مي شدم . ولي خوب كلي هم براش شعر خوندم و ماماني هم كلي كيف كرد . علي دائيم هم همينطور . ولي چشمتون روز بد نبينه دچار يك مشكل شدم كه خجالت مي كشم اينجا بگم و مامانم مي گه احتمالا" دارم دندون در ميارم . حسابي جيغم دراومده بود . من كه شبها هميشه راحت عين بچه هاي خوب مي خوابيدم ، ديشب دوسه مرتبه بلند شدم و گريه كردم . طفلكي مامانم هم هي قربون صدقه م مي رفت . منم لوس مي كردم و بعد هم مي خوابيدم . راستي ملودي جونم اومده بود بهم سر زده . همينطور مامان محمد حسين عزيزم . ممنون ازهمه تون . دوستتون دارم .

<< Home

Tuesday, August 29, 2006


سلام . من دوباره اومدم . ديروز مامانم مي گفت كه عمو مجتبي دانشگاه شريف فوق ليسانس قبول شده . براي همين هم رفتيم كه بهش تبريك بگيم . من كه نفهميدم چي بود ولي همه خوشحال بودن . مبارك باشه عمو مجتبي . يه چيز ديگه هم اينكه وقتي مشهد بوديم يه روز مامانم منو سپرد به پدر و خودش رفت حرم . منهم كه ديدم پدر خوابيده و مامانم هم كه نيست از جام بلند شدم و اومدم پائين تخت و شروع كردم براي خودم بازي كردن . وقتي مامانم برگشت و پدر بلند شد كه درو باز كنه ، ديد كه من سر جام نيستم كلي ترسيده بود كه چي شده و وقتي ديد من پائين تخت هستم تعجب كرده بود كه من چطور پائين اومدم و بعد هم براي مامانم تعريف كرد . مامان هم ناراحت شد كه چرا پدر مواظب من نبوده . نهايتا" اينكه براي اينكه آنها را از تعجب در بيارم وقتي منو گذاشتن روي تخت اومدم پائين . راهش هم اينه كه اول پشتتو مي كني و بعد پاهاتو از روي تخت آويزون مي كني و اونقدر پاهاتو مياري پائين كه برسي به مبل كنار تخت و وقتي رسيدي دستاتو ول مي كني و بعد هم دوباره با همين روش از مبل مياي روي زمين . حالا قيافه مامان و پدر رو داشته باشيد كه چه شكلي شدن . تمجيدهاي حميد از من كه ماشاا... خيلي تيزه و منهم با غرور بهشون نگاه مي كردم . راستي مامانم بالاخره راضي شده ازم عكس بذاره . اين اوليشه كه من 5 ماهه هستم . هنوز دندون ندارم . ولي بلدم بشينم . خيلي هم جدي هستم و با كسي شوخي ندارم . از اين آقاي عكاس هم اصلا" خوشم نمي ياد .

<< Home

Monday, August 28, 2006

سلام به همه اونائي كه دلشون براي من تنگيده بود . من صبح پنجشنبه همراه عمو مجتبي و مونا و حميد و مامان و پدر حركت كرديم به سمت مشهد و من مثل بچه هاي خوب بيشتر مسير رو خواب بودم . البته آخراي راه ديگه حسابي از توي ماشين خسته شده بودم و محكم گردن حميد رو چسبيده بودم كه منو پياده كنه . آخه هر بار كه پياده مي شد منم با خودش مي برد . خلاصه منم حسابي خسته و گرسنه بودم آخه امانم مي خواست برام سرلاك بخره كه توي راه بخورم ولي يادش رفته بود و منهم حسابي گرسنه شده بودم . در ضمن كلي هم معطل شديم تا جا پيدا كنيم . آخه مسافرتمون يهوئي شده بود . البته اينو مامانم مي گه . به نظر من كه اصلا يهوئي نبود . از روز قبلش مي دونستن . خلاصه سه چهار روز مشهد بوديم و من هم حسابي شيطوني كردم . راستي توي حرم كه نشسته بوديم من چند قدم هم راه رفتم . راستي شما ديديد كه كف زمين اونجا چه ليز ليزيه ، آدم كلي خوشش مياد ليز بخوره . مهم دوست داشتم برم اونجا و هي ليز ليز بازي كنم ولي نمي ذاشتن و هي مي گفتن كه نه نرو كثيف مي شي . منهم گوش نمي كردم يعني تا ازم غافل مي شدن مي رفتم و ليز مي خوردم . چه كيفي داشت . دوست داشتم همه ش اونجا باشم . تازه اونجا پر از ني ني هم بود و من كلي كيف مي كردم . ولي تا مي خواستم برم باهاشون دوست بشم ، بهم مي گفتن كه نه دست نزن . بابا من كه نمي خوام دست بزنم مي خوام باهاشون دوست بشم . ولي كو گوش شنوا . بگذريم . خلاصه اينكه من مشدي شدم . چه اسم با مزه اي . خودم كلي خوشم اومد . يه سري كاراي جديد هم ياد گرفتم مثلا وقتي مي خوام ناناي كنم دستامو ميارم بالا . اين كه چه ربطي داره كه تو مشهد اينجوري كنم خودم هم نمي دونم . بالاخره يكشنبه شب برگشتيم و من حسابي خسته بودم . امروز صبح هم كه مامان اومد سركار و پرستارم اومد خونه من خواب بودم . كلي خاطره هاي ديگه هم دارم كه به مرور مي ذارم . راستي به مامانم بگيد از عكسام بذاره . حرف منو كه گوش نمي ده .

<< Home

Wednesday, August 23, 2006


سلام . امروز هم نوبت خونه خاله نسرين بود و ماماني اومد اونجا كه منو با بچه هاي خاله نسرين رو نگه داره . روز دوشنبه عمو مجتبي اينا و عمو بهزاد و حميد اومده بودن خونه ما . بماند كه من چه آتيشي سوزوندم . اونقدر شيطوني كردم كه خودمم مونده بودم كه اينهمه انرژي رو از كجا آوردم . بيچاره حميد كه مجبور بود تمام مدت منو تو بغلش تاب بده و منهم اصلا" راضي نمي شدم از بغلش پائين بيام . درست تا ساعت 2 نصفه شب من در تكاپو بودم و بالاخره ساعت 2 ديگه بيهوش شدم . فردا صبحش هم زودتر از همه پا شدم كه ببينم كي هست و كي نيست . آخه بايد برنامه ريزي مي كردم . راستي من الان خيلي خوب توي تعادل تمام مي ايستم و ديروز چند قدم هم راه رفتم . مامان اونقدر قربون صدقه م رفت كه حد نداشت . فقط من موندم مامانم كه اينهمه راه مي ره هم ماماني قربون صدقه ش ميره خسته نمي شه . بهر حال بايد يه راهي داشته باشه كه خسته نشه . طفلكي ماماني . خلاصه بعدش هم رفتيم پارك و بعد هم تجريش و بعد هم كل يشيطنت . اونقدر شيطنت مي كنم كه همه اش از خستگي بيهوش مي شم . مامانم هم تشويقم مي كنه و مي گه كه بچه بايد شيطنت بكنه . آخ جون .

<< Home

Monday, August 21, 2006

ديروز كه اومدم خونه خاله نسرين مامانم زياد سر حوصله نبود . نميدونم چرا تازگي ها خيلي خسته مي شه . فكر كنم ماله اينه كه بعد از كارش كلاس هم مي ره . براي همين خيلي خسته مي شه . ولي با تمومه خستگي كلي با من بازي مي كنه . بين خودمون بمونه فكر مي كنم مامانم عاشقم شده آخه هر كاري مي كنم قربون صدقه م ميره . امروز هم دوباره مهمون داريم . قراره عمو مجتبي اينا رو پا گشا كنيم كه من معنيشو نميدونم . ولي بهر حال ميان خونه ما . عمو بهزاد و حميد هم ميان . فكر كنم كلي خوش بگذره . بالاخره مامان تونست كمي كارهاي وبلاگ منو راست و ريست كنه . البته هنوز كامل نشده . امروز من اومدم مهد كودك ولي صبح خودمو زدم به خواب كه مامان غصه نخوره ولي بعدش پا مي شم و حسابي آتيش مي سوزونم .

<< Home

Sunday, August 20, 2006

سلام . من امروز هم اومدم خونه خاله نسرين . البته اميرحسين خونه نموند و با مامانش رفت سركار . خوش به حالش . ديروز از صبح تا ساعت 7 پيش پرستاربودم و بعد با پدر رفتيم دنبال مامان . حسابي مامان دلش برام تنگ شده بود و كلي منو چلوند . جاتون خالي منهم كه حسابي دلم براي مامان تنگ شده بود ، حسابي گازش گرفتم . راستي من يه كار ديگه هم مي كنم . اونم اينكه توي آشپزخونه كنار گاز پا مي شم وامي ايستم و هي به شير گاز دست مي زنم و اونو كم و زياد ميكنم . در حقيقت به مامان كمك مي كنم كه غذاش رو بسوزونيم و يا خاموش مي كنم كه يه وقت نسوزه . آي آتيش مي سوزونم كه بيا و ببين . توي خونه هم مامان و همم پدر بايد تمام انرژي شونو صرف من كنند تا كار خطائي نكنم . مثلا" ميرم و تلفن رو از توي پريز در ميارم . اونم وقتي كه يكي داره با تلفن حرف مي زنه . آخه مي خوام پول تلفنمون زياد نشه . دروغ مي گم . اگه به خودشون باشه كه كلي با تلفن حرف مي زنند و با من بازي نمي كنن . امروز مامانم كمي بي حاله . دعا كنيد زودتر خوب بشم .

<< Home

Saturday, August 19, 2006


سلام . من بعد از يه غيبت سه روزه دوباره برگشتم . چهارشنبه رفتيم عروسي . مثلا" قرار بود يه كم زود بريم كه من كلي ناناي كنم . ولي دير شد اونهم چون زيپ لباس پاره شد و كلي معطل شديم . خلاصه همچين رسيديم كه تقريبا" همه ناناي ها تموم شده بود . فقط يه كمي مونده بود . منهم از صداي يه آقاهه كه نميدونم چرا اينقدر بلند بود فكر كردم كه دارند اذان مي گن و هي مي گفتم الله اكبر و فقط نميدونم چرا همه به جاي اينكه نماز بخونند ناناي مي كردند . بهرحال منهم كلي از همه دلبري كردم . بعدش هم كه سوار ماشينها شديم . همه هي ناناي مي كردند و منهم تا كمر از ماشين رفته بودم بيرون و هي دست مي زدم . مامانم هم هي منو مي كشيد تو ولي من جيغ مي زدم كه اينهمه آدم ناناي مي كنن اونوقت من بيام تو . خلاصه بعد از مدتي خسته شدم و خوابيدم . صبح پنجشنبه هم مامان منو برد يه جائي كه يه خانومه بود كه سفيد پوشيده بود و منهم كاغذاي روي ميزشو به هم ريختم و اونم دست منو گرفت و جيزم كرد و بعد هم خنديد و گفت . اينهم واكسن يه سالگيت . منهم جيغ زدم و فكر كنم يه حرف زشت بهش زدم . بعد هم ناهار رفتيم خونه حميدينا و بعد منو مامان رفتيم پاتختي و بعد هم دوباره با عمو مجتبي اينا و حميد و پدر و من و مامان كلي تا ديروقت حرف زدم وخنديدم و ظرف شكستم تا بالاخره خوابم برد . مامانينا هم ديروقت منو برگردوندند خونه . چون جمعه ناهار مهمون داشتيم . تولد سوم من بود و قرار بود ماماني و همه خاله هام بيان . و اومدن كلي برام جي جي هاي خوشگل آوردن . با كلي پول . كلي خوش گذشت . آخر شب هم دوباره رفتيم بيرون و كلي آب بازي كردم . راستي من حالا ديگه وا مي ايستم . كلي برام راحت شده . ديشب هم تا ديروقت بيرون بوديم و من دوباره خونه حميدينا خوابم برد و نفهميدم كه كي برگشتيم . امروز صبح هم خواب بودم كه مامانم هم رفته بود سركارو پرستارم اومده بود . امروز تصميم دارم دختر خوبي باشم .

<< Home

Wednesday, August 16, 2006

سلام به همه شما دوستاي خوبم . بالاخره عروسي رسيد . امروز عروسيه عمو مجتبي است . ديروز مامانم رفت برام يه جفت جوراب خوشگل خريد ولي كفش برام پيدا نكرد . امروز هم آورد منو گذاشت خونه خاله فرشته و خودش هم رفت سركار . نميدونم برنامه ش چيه . من كه سر در نياوردم . فقط ميدونم كه خودش نميدونه . آخه قراره منو ببره آتليه و ازم چند تا عكس يه سالگي بگيره . ولي تمام ساعتها و كاراش به هم ريخته . راستي من قسمت لينكهام به هم ريخته . كسي ميتونه كمكم كنه ؟ فعلا خداحافظ تا بعد كه بيام از عروسي بگم .

<< Home

Tuesday, August 15, 2006

سلام . راستي يادم رفت بگم كه عمو مجتبي به مامانم گفت كه آدرس ما سخته براي همين هم كسي نمياد ببينه و مامانم هم امروز آدرس رو عوض كرد . از اين به بعد با اين آدرس وبلاگ منو مي بينيد
http://niniemaman.blogspot.com

<< Home

تولدم مبارك


امروز من يه ساله شدم . حس خوبيه . كلي فكر مي كنم بزرگ شدم . امروز صبح كه مامان بلندم كرد كه حاضرم كنه كلي سرحال بودم و بعد هم دستمو گرفتم به ديوار و پاشدم و بعد هم دستمو ول كردم . ديشب هم كه خونه حميدينا بوديم كلي وايستادم و يه قدم هم برداشتم . ياد ديشب كه مي افتم يه كم خجالت مي كشم . آخه يك آتيشي سوزوندم من كه بيا و ببين . همه جا رو بهم مي ريختم . مامانم هم بيچاره هي از حاج خانوم عذرخواهي مي كرد . عمو مجتبي كفشهاي داماديشو خريده بود و آورده بود اونجا . بماند كه من چه بلاها سر كفش آوردم . هي مي خواستم بپوشم به پام ولي نمي شد و منهم دستامو مي كردم توشو راه مي رفتم . امروز هم دوباره اومدم خونه خاله م . يادتونه كه همون پسر كوچولوهه . دوباره امروز بايد هي ماساژش بدم . فردا هم عروسيه . آخ جون

<< Home

Monday, August 14, 2006

ماجراهاي منو و پسرخاله

سلام دوباره . يادتونه ديروز گفتم كه يه پسر خاله دارم كه يك ماهشه . يك جيغ جيغوئي شده كه بيا و ببين . همچين كه از خواب پا مي شه يك جيغي مي زنه كه انگار عقرب گازش گرفته ( اينو مامانم مي گه ) و منهم كه ديگه صدام در نمي ياد . همه ديروز به مامانم مي گفتن كه خيلي خانوم شده و اصلا" گريه نكرد ديگه كسي نمي گفت كه از ترس اين آقا مگه جرات داشتم صدام درآد . منهم از فرصت استفاده كردم و كلي خودمو براي ماماني و خاله هام لوس كردم و براشون ناناي كردم و خودمو براشون موش كردم و اونا هم كلي قربون صدقه م رفتن . آي كيف كردم . ولي هر بار كه اين پسرخاله عزيز بنده گريه مي كرد همه هجوم مي بردند كه ببينند چرا اينقدر بلند گريه مي كنه البته ناگفته نماند كه بنده زودتر از همه چهار دست و پا مي دويدم كه من زودتر برسم . آخه من ميدونستم كه اون چي مي خواد . نه اينكه خيلي وقت بوده دراز كشيده بوده تن و بدنش درد مي كرده و دوست داره كه ماساژش بدن و منهم اين وظيفه سنگين رو قبول مي كردم ولي نميدونم چرا وقتي ماساژش مي دادم هي مامانم مي گفت : نه مامان جان گناه داره ني ني لالا كرده . اي بابا خوب منم مي دونم ني ني لا لا كرده ولي خوب الان يه ماساژ حسابي حالش رو جا مياره . ولي كو گوش شنوا كه حرف منو بشنوه . راستي يادم رفته بهتون بگم من يه پسر خاله ديگه دارم كه از من شش ماه بزرگتره و اسمش محمد مهدي است و همه ش مي خنده . من دوره ماساژ رو پيش اون ديدم . قبل از اونهم يه پسر خاله ديگه دارم كه سه سالشه و قبل از اون يه پسرخاله ديگه كه 8 سالشه و سه تا دختر خاله يه سنهاي 9 سال و 11 سال و 15 سال . خودمون يه مهد كودكيم توي انواع و اقسام سنها . تصور كنيد وقتي همه يه جا جمع مي شن چه خبر مي شه .صدا به صصدا نمي رسه . ديروز هم يكي از همون روزا بود . براي همين من وقتي رسيدم خونه حسابي خسته بودم و گرفتم خوابيدم تا صبح . صبح هم اصلا" حال نداشتم بلند شم . ولي به زوري بود پاشدم تا مامانم آماده م كنه بريم مهد .

<< Home

Sunday, August 13, 2006

جونم براتون بگه از اين مامان خانوم بنده كه دست منو خونده و فهميده كه روزائي كه منو مي ذاره مهد و مياد تند تند بهم سر مي زنه ، من تمومه مهد رو بهم مي زنم از بس پشت سرش گريه مي كنم . براي همين ديروز يواشكي زنگ مي زنه به مدير مهد كه اگه من شيطوني كردم و يا بيقراري كردم بهش خبر بدن . منه ساده هم از همه جا بيخبر نشسته بودم كه الان خانوم تشريف مي آورند و به بنده رسيدگي مي كنند . امان از اين مامان خانوم كلك . ساعت سه و نيم اومد دنبالم و رفتيم سركار ايشون و اونجا رو حسابي بهم ريختم . هر كاري از دستم برمي اومد انجام دادم . از ريختن آب گرفته تا سوار كامپيوتر شدن . خوب كردم مگه نه ؟ بعد از يكساعت آقاي پدر تشريف آوردن و با هم رفتيم و مامان رو رسونديم كلاس زبان و بعد هم دوتائي رفتيم پارك . آقاي پدر كلي سعي مي كرد كه به من خوش بگذره ، تا بعد بتونه به مامان بگه كه ديدي دخترم چه پيش من آروم بود ولي منهم كمكش كردم البته فقط كمي چون ايشون بعد از پارك كه تازه بنده كمي هواي تازه استنشاق كرده بودم ، بنده رو بردن ميدان انقلاب براي ديدن كتاب . آخه توروخدا عقلو ببينيد ومنهم عين دختران خوب و حرف گوش كن سرم رو به ديدن كتاب گرم كردم و خودم زدم كوچه علي چپ كه بعله اينجا درست همونجائيه كه من دنبالش بودم . خلاصه آخر كار هم براي بنده يك عدد بستني عروسكي و براي مامان هم يك عدد خريديم و برگشتيم و مامان خانوم هم كلاسش سه ساعت و نيم طول كشيد و بعد هم كه اومد فهميد كه من چند دقيقه قبل گريه كرده بودم . خوب مامانه ديگه . حالا بگم چرا گريه كردم . چون آقاي پدر از بستني بنده خورده بود منهم ميدون انقلاب رو روي سر مباركش گذاشتم تا يادش باشه دست به بستني من نزنه . خلاصه تا مامان اومد بستني شو بخوره اونهم از دست مامان گرفتم و با اجازه تون تمومه بستني مامان و خودم رو تنهائي خوردم . همه همشو . كلي كيف كردم . البته در اين ميون لباسهاي مامان و خودم رو هم مستفيظ نمودم . ( لفظ قلم رو كيف كردين ) كاش مامانم عكس مي گرفت و بهتون نشون مي داد . اونقدر كثيف شده بوديم كه موقع رسيدن خونه مستقيم رفتيم حموم و بعد از اون تازه من سرحال شده بودم كه شيطنت كنم نه اينكه تا حالا ساكت بودم . و بعدش هم با مامان رفتيم خوابيديم . خواب كه نه كشتي مي گرفتيم تا بالاخره من مغلوب شدم و خوابيدم . امروز صبح هم تا چشممو باز كردم ديدم مامان نيست زدم زير گريه و گريه اي مي كردم كه بيا و ببين . بيچاره مامان كه رفته بود وسايل منو جمع كنه كلي از گريه م تعجب كرده بود وزودي اومد حاضر شديم و راه افتاديم و منو آوردن خونه خاله فرشته . خاله فرشته يه ني ني كوچولو به دنيا آورده كه خيلي كوچولوست . فكر كنم يه ماهشه و مثل عروسكاي من مي مونه . امروز مي رم كه دوباره پيچ و مهره هاشو سفت كنم . فعلا" بايد خداحافظي كنم .

<< Home

Saturday, August 12, 2006


سلام . دوباره اين مامان خانوم سرش گرم شده همه چيز يادش رفت . روز چهارشنبه رفتيم پيروزي خونه عمومجتبي و اونجا بوديم تا موقع شام و منهم كلي بازي كردم و بستني هم خوردم . ( من عاشق بستني هستم ) و بعدش هم شام رفتيم خونه حميد و برگشتيم خونه . حميدينا يه پيشي دارن كه من خيلي دوستش دارم و اصلن ازش نمي ترسم . پنج شنبه هم قرار بود كه مامان جون (مامان پدر ) و سميه اينا بيان خونمون واسه تولد من . اين دوميش بود بازم كيك و كادو . راستي من سر سفره كه بين مامان و پدر وايستاده بودم يكهو دستامو ول كردم و براي چند ثانيه خودم وايستادم . كلي كيف كردم و خوشم اومد . تا آخر شب هم كلي بازي كردم و بعدش ديگه خوابيدم . روزهاي تعطيل خيلي خوبه چون با مامان كلي صبحا دير پا مي شيم و من هرموقع كه چشامو باز مي كنم مامان رو مي بينم كه پيشم خوابيده . كاش همش روز تعطيل بود . ولي وقتي يادم مي افته كه شنبه بايد دوباره برم مهدكودك غصه م مي شه . روز جمعه هم مامان جون خونه مون بود و بعد از ظهر كه اورديمش خونه شون رفتيم خونه عمو مجتبي . همه مون حوصله مون سر رفته بود تا پا شديم رفتيم شام بيرون خورديم و بعد هم رفتيم پارك و من كلي با پيشي ها بازي كردم . من اتل متل رو هم ياد گرفتم يعني تا برام مي خونن مي زنم روي پام و بازي مي كنم . و ديگه اينكه وقتي بهم مي گن نكن من انگشت اشاره ام رو به نشانه " نه " تكون مي دم . مامانم و پدر و همه كلي قربون صدقه م ميرن . مگه كار مهميه؟

<< Home

Wednesday, August 09, 2006


دوباره سلام . من روز سه شنبه رفتم خونه خاله فرانك . چون جشن تكليف مهديه بود و همه اونجا بودن ولي خيلي شلوغ بود و من خوابم ميومد . براي همين كلي كلافه شده بودم . ديروقت بود كه برگشتيم . منهم صبح روز بعد تا ساعت 11 خوابيدم . به به چه كيفي داد بعد هم مامان برد دوش گرفتم و اومدم كلي با مامان و پدر بازي كردم . راستي ديروز روز پدر بود و منهم براي پدر يه كادو خريده بودم كه بهش دادم و اونم كلي كيف كرد . عصر هم رفتيم خونه حميد و اونجا اونا ديدن كه من سجده كردن هم ياد گرفتم . ( از نظر اونا كلي بزرگ شدم .) نميدونم چرا اينقدر شيطنت مي كردم . وقتي هم مامان بهم مي گه موش شو شكل خودم عين موش مي كنم و مامان كلي ذوق مي كنه . منهم ياد گرفتم وقتي مي خوام به لب تاپ دست بزنم و نميذارن خودمو موش مي كنم وقتي كه حواسشون پرت مي شه زودي دست مي زنم . من خيلي خوشم مياد كه سوار لب تاپ بشم ولي پدر نمي ذاره وهي مي گه اين ابزار دست منه . ديشب هم بعد از خونه حميد با عمو مجتبي و پدر رفتيم امامزاده صالح و بعد هم بستني و كلي ددر بازي و من ديگه توي ماشين غش كردم . ولي امروز صبح زود پاشدم و اومدم خونه ماماني . ولي دوباره توي ماشين خوابم برد . آخ جون فردا هم تعطيله و من كلي مي خوابم .

<< Home

Monday, August 07, 2006

سلام بچه ها . من امروز هم خوابيده بودم كه مامان بغلم كرد و آورد خونه خاله نسرين . پرستارم هم مياد اونجا و مراقب منه . چون امروز بايد بچه هاي خواهرم رو هم نگه داره . سعي مي كنم امروز دختر خوبي باشم و بدي نكنم . البته فقط سعي مي كنم . ديشب هم كلي با مامان راه رفتن رو تمرين كرديم . البته فكر نكنيد مامان به من ياد مي دادها نه . من به مامان ياد مي دادم . دستشو گرفته بودم و راه مي بردم كه زمين نخوره و اونهم بخاطر تشكر از من هي مي خنديد و قربون صدقه من مي رفت . يك كيفي مي كردم . راستي فكر كنم پنج شنبه اگه مامان و من ددر ( با فتحه ) نريم ،‌تولد دوم منه . به به چه كيفي داره . انقدر از شمع خوشم مياد دوست دارم همه ش بگيرم ولي نميدونم چرا تا ميرم جلو مي گن جيزه منم مي گم نه بابا شمعه ولي متوجه نمي شن . خلاصه برنامه اي داريم با اين جيزه ، اخه ( بافتحه ) و نكن و هزار تا چيز ممنوع ديگه كه فقط براي من ممنوعه . منهم البته گوش نميدم . ديروز يدونه زيتون برداشتم و در رفتم و مامان هرچي سعي كرد ازم بگيره دهنمو سفت بستم و اونهم بي خيال شد و بعد از اينكه همه اش رو خوردم رسيدم به يك قسمتي كه خيلي سفت بود و فكر كردم بهتره از خوردنش صرفنظر كنم پس از دهنم درآوردم . مامانم بازم كلي ذوق كرده بود كه دخترم بزرگ شده و منهم تعجب مي كردم چون فكر مي كنم هنوز خودشم بزرگ نشده چون بلد نيست اون تيكه سقت زيتون بخوره و درمياره . فكر كنم يكروز با هم بزرگ شيم و بتونيم اون رو هم بخوريم . مامان اين جريانو براي همه تعريف مي كرد و ذوق هم مي كرد . امان از اين مامانا كه چيزاي كوچيك رو اينقدر بزرگ مي كنن .

<< Home

Sunday, August 06, 2006

سلام . امروز من خيلي خسته بودم . براي همين هم وقتي مامان بغلم كرد كه بيائيم از خواب پا نشدم و همونجوري تو خواب بودم تا رسيدم خونه خاله نسرين . ديروز مهدكودك بودم . ولي وقتي مامان اومد دنبالم خيلي خوشحال شدم . ميدونيد من اصلا" از مهدكودك خوشم نمياد . ولي وقتي سوار ماشين شديم مدام گريه كردم تا رسيديم پيروزي خونه عمو مجتبي . كلي مامان تعجب كرده بود كه من چمه ؟ ولي خودم هم نميدونستم كه چم شده فقط دوست داشتم همش گريه كنم . خوب شما آدم بزرگا كه آدمو درك مي كنيد . آدم يه موقعهائي حوصله خودش رو هم نداره . بهرحال اونجا كمي حالم بهتر بود . فقط دوست داشتم روي زمين راه برم ولي نمي ذاشتن و مي گفتن كثيف مي شي . با با منهم مي خوام كمك كنم . عروسي نزديكه . بايد يواش يواش آماده شيم . ديشب هم حسابي خسته بودم و زود خوابم برد . امروز هم كلا" زياد حوصله ندارم . خدا خودش رحم به همه بكنه . چون زود هم عصباني مي شم . نميدونم چمه . مامانم هم اينجوريه .

<< Home

Saturday, August 05, 2006


سلام . من امروز بعد از سه روز دوباره اومدم . پنج شنبه تولد يكسالگي ام بود البته به قمري . دوستهاي پدر يعني عموهاي من مي اومدند . از صبح مامان هي به كار مشغول بود و ظهر هم كه منو برد حموم ، اومدمو يه چرت مفصل خوابيدم و كمي راحتش گذاشتم كه به كاراش برسه . عجيبه ها تولد منه اونوقت به من كمتر از همه توجه مي شه . خلاصه مامان تند تند كاراشو كرد تا يواش يواش همه بيان . اول خاله مليح اومد و بعد هم حميد اومدو منو برد بيرون كلي كيف كردم آخه من ددر( با فتحه ) دوست دارم . . بعد هم عمومجتبي و عمو حامد اومدن و عمو بهزاد . بعد هم آماده شديم براي شام و من درست سر شام خوابيدم تا اونا راحت غذا بخورن و سير بشن و همه كيكها بمونه براي من . و بعد هم مراسم شيرين تولد شروع شد . چه كيفي مي داد آتيش بازي و ناناي و يه عالمه كادوهاي خوشگل . عمو بهزاد هم كلي بامزه بازي در مي آورد و خيلي خوشم اومده بود چون كادوهامو اون باز مي كرد و كلي هم شعر مي خوند . منهم لباس خوشگلمو كه براي عروسي عمو مجتبي خريده بوديم پوشيدم . همه مي گفتن خيلي ناز شدم . خودمم هم همين فكرو مي كردم . بعدش تازه سرحال شده بودم . مگه ديگه خوابم مي اومد . باوجوديكه همه چراغا خاموش بود و مامان مي خواست منو بخوابونه پا مي شدم و در مي رفتم و بلالخره بعد از كلي انرژي مصرف كردن ، ديگه خسته شدم و خوابيدم . صبح كه از خواب پا شدم عمو مجتبي اينا بودن و كلي بازي كردم و مامان وبلاگ منو بهشون نشون داد و بعد از ناهار هم آماده شديم و رفتيم كه خونه عمو مجتبي رو ببينيم و اونجا كمك كنيم . ولي نيدونم چرا كسي نمي ذاشت من كمك كنم تا راه مي افتادم برم اشپزخونه كه كمك كنم زود مي اومدن از روي زمين برم مي داشتن و مي گفتن آخ آخ كثيف شدي . اي بابا بذارين آدم كارشو بكنه . بهرحال اونجا بوديم . وسطها هم يه سري خونه سميه زديم . اونم تولدش بوده و كلي بادكنك داشت . به منم داد ومن هرچي گفتم كه من خودمم توي اتاقم دارم به خرجش نرفت كه نرفت . فكر كنم اصلا" حرف منو نمي فهميد . بعد هم دوباره برگشتيم خونه عمو مجتبي و اونجا بوديم تا دير وقت و بعد هم شام رفتيم خونه حاج خانوم . حاج خانوم مي گفت دلم برات تنگ شده . فكر كنم راست مي گفت چون هي منو توي بغلش فشار مي داد و منهم مثل خانوماي خوب و مهربون اصلا" جيغ نمي زدم و مي ذاشتم هرچي مي خواد منو بچلونه . دير وقت برگشتيم خونه . من كه انقدر خسته بودم سريع خوابم برد . امروز هم اومدم جائي كه اصلا" دوست ندارم يعني مهد كودك . كلي هم موقع جداشدن از مامانم گريه كردم . خوب كردم .

<< Home

Wednesday, August 02, 2006


سلام . مامان خانوم بنده دو روزه ميره مي شينه پاي كامپيوتر و هي براي همه كامنت مي ذاره و يادش مي ره از من بنويسه . امان از دست اين زنها . ديروز خونه بودم و ماماني با علي دائي اومده بودن خونمون . خيلي خوشحال بودم . ولي يه كمي سرما خوردم و بيحال هستم . داشتم شيطوني مي كردم كه از لبه تخت ليز خوردم و افتادم و دهنم خورد به لبه تخت و جاتون خالي هم كلي خون اومد هم كلي گريه كردم . مامانم هم كلي ترسيده بود . ولي خوب به خير گذشت . شب هم رفتيم و براي من يه لباس خوشگل خريديم . خيلي خوشم اومد آخه ميدونيد چيه فردا تولد يه سالگي من به سال قمريه و قراره همه عموهام بيان خونمون . آخ جون . خيلي خوشحالم . اينجوري كه بوش مياد مامان هم كمي از خر شيطون اومده پائين و فكر كنم عروسي عمو مجتبي رو بريم . چون وقتي لباس خريد يهو از دنش در رفت و گفت : عروسي مجتبي هم مي تونه بپوشه . آخ جون . من ناناي خيلي دوست دارم . البته هنوز نديدم . امروز هم ميريم كيك سفارش ميديم . به به .

<< Home

Lilypie 1st Birthday Ticker

<< Home