my daughter

Lilypie 3rd Birthday Ticker

Sunday, December 24, 2006

اين قسمتها مربوط به مامانمه .
سلام . ممنون از مامان كيانا و رايان كه منو به اين بازي دعوت كرد .
به پيشنهاد سلمان بازی ساده هست: کسی شروع می کنه و 5 نکته از چيزهايی که احتمالا خوانندگان وبلاگش در مورد شخصيت او نمی دونند می نويسه و در آخرش هم 5 نفر را معرفی می کنه. اون 5 نفر هم به همين ترتيب 5 نکته از چيزهايی که کمتر کسی در مورد شخصيت اون ها می دونه را می نويسند و هر کدوم 5 نفر ديگه را معرفی می کنند و همين جوری ادامه پيدا می کنه.



پيش شماها يه كمي اعتراف سختيه ولي خوب اينجوريه ديگه چكار كنم . خيلي خيلي زود عصباني مي شم . و البته معمولا" داد و بيداد هم همراهشه . البته اونقدر سريع تغيير وضعيت مي دم و از حالت نرمال و خندان يهو عصباني مي شم كه خودم هم تعجب مي كنم و صد البته به همان سرعت هم خاموش مي شه . البته تا حالا در مورد دخملي اتفاق نيفتاده

.
هميشه آرزو داشتم كه بتونم دكتراي فيزيك رو بگيرم و البته هنوز هم دارم و بعد بتونم توي دانشگاه تدريس كنم . اين آرزو مثل خوره مي مونه كه هنوز هم دست از سرم برنداشته

.
معمولا" براي كار كردن توي خونه تنبلم يعني حالا حالا ها دوست ندارم پاشم كار كنم ولي وقتي به كار كردن بيفتم خوب كلي كار مي كنم . و آشپزي رو دوست دارم . البته باز هم با وجود دخملي ديگه تنبلي تعطيله . ولي خوب اين خصلت منه ديگه

.
با عرض معذرت فراوان فوق العاده كينه اي هستم به حدي كه اگه كسي كاري بكنه كه باعث ناراحتيم بشه حالا حالا كه نه اصلا" از يادم نمي ره . البته سعيم رو مي كنم ها ولي خوب چكار كنم نمي شه . البته به عكسش هم صادقه . يعني تا آخر عمرم محبت هيچ كس رو فراموش نمي كنم . البته اينائي كه گفتم در مورد مامانمه . يعني اگه كسي باعث ناراحتي مامانم بشه تا مردنم هم يادم نمي ره . وگرنه در مورد خودم همه چي رو زود فراموش مي كنم و برام زياد مهم نيست . ولي در مورد مامانم هرگز . من عاشق مامانم هستم . شايد چون از بچگي پدرم رو از دست دادم و مادرم حسابي براي همه مون زحمت كشيد و از خودش مثل همه ماماناي ديگه حسابي برامون مايه گذاشت تا هر كدوممون بتونيم كسي باشيم و اميدوارم به ارزوهاش كه موفقيت هركدوممون بوده رسيده باشه

.
من دوتا از خواهرام پزشك هستند و خيلي دوست داشتند كه منهم پزشك بشم و من رشته رياضي فيزيك درست مي خوندم . سال دوم دبيرستان خواهر بزرگترم بهم گفت كه تغيير رشته بدم براي تجربي و كتاب زيست شناسي و زمين شناسي رو برام خريد تا بخونم و امتحان بدم . من حسابي با خواهر بزرگترم رودروايسي دارم و روم نمي شد بهش نه بگم ولي سر امتحان زمين شناسي نرفتم و اوناهم نفهميدن . كلي خوش به حالم شد . موندم توي رشته رياضي فيزيك و دانشگاه هم فيزيك رو كه عاشقش بودم انتخاب كردم . البته رشته هاي مهندسي رو هم بعد از اين زدم و قبول هم شدم ولي پيچوندم و نرفتم وكلي خوش به حالم شد

.
خوب تموم شد چقدر زياد بود . منم شهرزاد مامان حسين و دختر خوب و زهرا جون مامان ياسين و مامان كسرا و آرزو جون مامان آرش وروجك و مامان اميرمهدي رو دعوت مي كنم . پنج تاست ها . اشتباهي نشمريد
خوب چكار كنم من بلد نيستم لينك بدم .

<< Home

Tuesday, December 19, 2006

سلام به همه دوستاي خوبم . مي گم اين روزا كلي خبرابوده ها . اولن تولد يلدا خانم كلوچه و وياناي عزيز ورايان گلم امروز هم كه تولد پسر موطلائي وبلاگستان كسرا خان عزيز . به به كلي تولد بازيه و منم كه عاشق تولد و تولد بازيم . راست مي گم ها تا دونفر دست مي زنن شروع مي كنم منم تندي چرخيدن و آماده شدن براي تولد . و اما اينكه اين چند روز مامان خانم تنبل شده بود من كه نفهميدم چرا ؟ حالا خوبه درس و زبان رو هم گذاشته كنار و نمي خونه وگرنه مي گفتم درس خوندن بهش فرصت نمي ده . همه ش با من يكي به دو مي كنه . راست مي گم . محمد حسين همون پسرخاله م كه 6 ماهشه خبلي بامزه س و كچله و فقط يه ذره مو وسط كله ش داره كه اونم پيچ خورده منم داشتم نازش مي كردم كه دستم رفت لاي موهاش و كشيدم . نمي خواستم بكشم كه شيطون گولم زد و مامانم هم ناراحت شد . البته قبلش يه كار ديگه هم كرده بودم و اونم اينكه به به خاله فرشته گفتم " نم نم " ميدونيد كه يعني چي ؟ يعني من شير مي خوام و مامانم هم شاكي شد و منو كشيد طرف خودش و يه ذره هم دعوا كرد . منم باهاش قهر كردم و تازه اصلا" هم گريه نكردم . بعد چند دقيقه مامانم آروم توي گوشم گفت : عسلي باهام قهري ؟ منم براي اينكه بدونه دوستش دارم برگشتمو بوسش كردم و مامان شروع كرد به گريه . اي بابا من كه بوست كردم . موهاتو كه نكشيدم . ديگه اينكه هي علي دادا رو صدا مي كردم و پامو مياوردم بالا و مي گفتم : دادا پا . اونم نه يه مرتبه . هزار بار اينكارو كردم . خلاصه اينكه حسابي شيطنت مي كنم و همچنان عاشق كتاب خوندن هستم و البته تازگيها شبا يه كمي دير مي خوابم . فكر كنم چون دوباره پدر رفته ماموريت و ما هي خونه ماماني و خاله هام هستيم اينطوري شدم . يه شب كه پدر برگشته بود هي راه ميرفتم و هرچي كه ميديدم به پدر نشون ميدادم ولي نميدونم چرا من يا به پدر مي گم آقا دياد ( آقا جواد ) و يا مي گم پدر پدر . اونم بايد حتما " دومرتبه بگم . همچنان هم به شناخت رنگها ادامه مي دم و به رنگ سبز و آبي اشراف كامل دارم . ( حال كردين چه ادبي حرف ميزنم ) و رنگ قرمز و زرد رو هم در مرحله شناخت هستم . ديگه تقريبا " دارم سعي مي كنم به حرفاي مامانم گوش بدم البته هر موقع كه دلم بخواد . مثلا" يه روز حوصله نداشتم و هر چي مامان گفت برو لوگو رو بيار جمع كنم ميرفتم طرفش ولي بعد فرار ميكردم . ولي يه روزا خيلي خوب حرفشو گوش مي كنم . راستي من شنيدم بچه ها زياد ليمو شيرين دوست ندارن . درسته ؟ ولي من عاشق ليمو شيرينم . و همينطور موز و نارنگي . البته اگه بدن كه خودم پوست بكنم . اونقدر هم با دقت پوست مي كنم و آشغالاشو ميريزم توي بشقاب كه مامان كيف مي كنه . و ديگه اينكه نميدونم چه مشكلي پيش اومده كه مامانم نميتونه عكسامو بذاره . يكي ميتونه كمكش كنه . والا رفت دوباره حاجي حاجي مكه . اين كه گفتم معنيشو نميدونم ولي فقط ميدونم مامان تنبل من دنبال فرصت ميگرده كه كمتر از من بنويسه . راستي الان جمله گفتنم هم خيلي بهتر شده و تقريبا" ميتونم جمله سه كلمه اي بگم . ولي دلم ميخواد بتونم بهتر حرف بزنم تا لااقل بتونم به مامانم بگم چي مي خوام . خوب دوباره فعلا" برم تابعد
دوستتون داريم و منتظرتون هستيم

<< Home

Sunday, December 10, 2006


سلام . من يه دونه عكس گذاشتم ولي نميدونم چرا همه عكسام اينجوري شده و يعني چي اونوقت ؟ يعني من شلوغ كردم صداش به اينا هم رسيده . وا ! چه چيزا اون از شاينا جونم اينم از من . مي گم چرا از هيشكي خبري نيست . پس كجائيد شماها .؟ ؟ من كه دلم براتون تنگ شده ولي خوب اكشال نداره . من روزبروز دارم شيرين تر مي شم و مامانم هم بيشتر و بيشتر عاشقم مي شه . اينو خودش مي گه ... . پدر هم از مسافرت اومد و براي من يه عالمه كتابهاي جديد خريده بود . ديروز هم كه از خواب بيدارشدم اومدم برم پيش مامانم كه پام سر خورد و سرم محكم خورد به مبلها و جاش هم كمي قرمز شد . البته نه يه كم ها ، زياد بود ولي خوب من دخمل خوبي هستم و زياد گريه نكردم . مامانم هم مي خواست برام كتاب بخونه بهش گفتم مامان گگل كه يعني بغلم كنه . بعد مامان حواسش نبود و كتاب انگليسيشو كه من خيلي دوست دارم برعكس گرفته بود و منهم ديدم نخير نمي شه خودم زودي كتابو توي دستش درست كردم . بنده خدا داشت از تعجب شاخ در مي آورد كه من مي فهمم كه كتاب سرو ته شده . بعدش هم دوباره كلي قربون صدقه م رفت . ديگه اينكه ميوه هاي اين فصل رو حسابي مي شناسم و هركدومشو بخواهيد براتون ميارم . راستي من برف رو ديدم . خيلي بامزه بود . با حميد رفته بوديم شام بخريم و برف ميومد و منهم كلي ذوق كرده بودم ولي در عين حال نميدونم چرا ترسيده بودم . البته يه كمي . بعدش هم اومده بوديم خونه براي مامانم تعريف مي كردم كه برف اومده بود و دستمو مي گرفتم بالا و آروم مياوردم پائين كه يعني برف اينجوري مياد . مامانم هم حسابي ذوق كرده بود . راستي من توي اتاقم يه خورشيد دارم كه از سقف آويزونه و و قتي تكون مي خوره سايه ش مي افته روي در اتاق خواب و من كمي مي ترسم و هي مي گم : اوووووو . ديروز حميد مي خواست به من ياد بده كه اين سايه س و رفته بود جلوي در و هي دستاشو تكون ميداد كه من سايه شو ببينم و مي گفت ببين اين حميده و من هم ياد گرفته بودم ولي هي مي رفتم جلوي در و صدا مي كردم : حمييييد . كلي همه شون بهم خنديدن .
ديگه اينكه بنده ديشب بي خوابي زده بود به سرم و وقتي رفتيم بخوابيم به مامان گفتم : ماماااان آب . مامان بلند شد و رفت كه آب بياره منم دنبالش دويدم بيرون . آب هم نخوردم . ولي ديگه تا ميومديم بخوابيم مي گفتم : مامان آب . بيچاره مامانم . بعد هم دلم براش سوخت و گرفتم خوابيدم . راستي ياد گرفتم و شماره ها رو يك تا پنج يه جوري مي شمارم كه خودم هم خنده م مي گيره . ديروز توي تختم نشسته بودم و مدت طولاني كتاب مشاغل رو ورق مي زدم و از يك تا پنج مي شمردم و كارهاي اونا رو هم مي گفتم .
امروز هم كه به خاطر برف مدرسه ها تعطيل بود رفتم خونه خاله فرشته .
ديروز هم كه جمعه بود چون پدر مريض بود ما هيچ ددري نرفتيم . مامانم ميگه خدا نكنه مردا مريض شن كه آدم بيچاره مي شه ، راست مي گه ها .ديگه اينكه من حسابي سرما خوردم دوباره و با اجازه تون با مامان همش خونه بوديم يعني مامانم هم سر كار نرفت . من كه كلي ذوق مي كردم ميديدم مامانم خونه س . ولي خوب يكي دوتا اتفاق هم برام افتاد . اول اينكه بهزاد داشت با كمك حميد برام تاب مي بستن كه يكهو ميله اش از دستشون ول شد و افتاد روي زمين و خورد گوشه چشمم و يه كمي كبود شد و ورم كرد ولي مامانم سريع يخ گذاشت روش و ورمش زودي خوابيد و فقط يه ذره جاش موند . خدا خيلي بهم رحم كرد البته اينو مامانم مي گه ولي پدر كلي داد بيداد كرد كه اصلا" اين تاب نمي خواد و ميله رو انداخت دور . بي مزه . كلي حرصم گرفت از دستش . من نميدونم چرا تا يه چيزي مي شه عوض اينكه مامانم هول كنه پدر شروع مي كنه داد بيداد كردن و مامانم هم كلي شاكي مي شه . خوب راست مي گه من نصفش از دادهاي پدر ميترسم و فكر مي كنم داره منو دعوا مي كنه . ديگه اينكه رسما" به پدر مي گم آگا ديداد . يعني آقا جواد . كلي هم بامزه مي گم و فقط وقتي مي خوام خودمو لوس كنم مي گم پدر . در ضمن ياد گرفتم جمله هاي دو كلمه اي مي گم و همه رو بيچاره كردم ثانيه به ثانيه گزارش هرچي آدم دوروبرم هست و نيست رو مي دم مثلا" مي گم مامان به به . يعني مامان به به مي خوام و يا پدر ددر . يعني پدر رفته ددر . يا عدا ناناي يعني علي دائي ناناي بذاره . اونروز مامانم داشت انگليسي مي خوند و پدر منو نگه داشته بود و مامانم داشت تست مي زد و مثل اينكه زمان براش خيلي مهم بود و من طي يك عمليات از دست پدر در رفتم و رفتم زودي مداد مامانو از دستش قاپيدم و زودي فرار كردم . مامانم هم كه دنبال بهونه مي گرده از درس خوندن فرار كنه اومد دنبالم و كلي با هم بازي كرديم . حالا نميدونم اين مامان خانم چطور مي خواد امتحان زبان و كنكور بده نميدونم . و اما ديگه اينكه عينك رو و آينه رو هم اسماشونو ياد گرفتم و قشنگ مي گم و عينك رو برمي دارم و ميذارم روي چشمهام . كلي هم بهم مياد . حيف كه مامان و پدر هيچكدوم عينك ندارن و من همه ش بايد عينك بهزاد و مجتبي رو بردارم كه اونا هم نميذارن . اينقدر مامانم دير به دير مياد اينجا كه من همه شيرين كاريهام يادم رفته . فعلا" ميرم اگه دوباره چيزي يادم اومد دوباره برميگردم و بهتون مي گم .

<< Home