Sunday, February 25, 2007
Tuesday, February 13, 2007
هيجده ماهگي


چند روز پيش هم با بهزاد و حميد و پدر و مامان رفتيم دنياي بازي . البته من فقط تابشو سوار شدم ولي كلي خوشم اومده بود كه اونجا اينهمه بچه هست . همچين هم روي تاب نشسته بودم كه انگار روي تخت سلطنت نشستم . ديگه تقريبا" هرچي رو بهم بگن بلدم . چند روز پيش ببعيم گم شده بود هي رفتم اومدم و گفتم مامان ببعي نيست و دوباره ميگشتمو همينو مي گفتم . يه شب هم نصفه شب بلند شدم و آب خوردم و خيلي رسمي اومدم رفتم رو يتخت مامانم خوابيدم . انگار كه از اول اونجا خوابيده بودم . زود هم به مامانم مي گفتم پتو كه روم بكشه و مامانم هم همينطوري نگام ميكرد . باورش نميشد كه من راحت بگيرم بخوابم . الان تا يه كاري مي كنم كه فكر كنم كسي ناراحت شده زودي مي گم آقا ببخشيد . در مورد آره و بله گفتن هم هر چي ازم ميپرسن اول مي گم آره ولي بعدش خودم زود درستش مي كنم مي گم بله ولي نميدونم چه اصراري دارم كه حتما" اون آره رو قبلش بگم . ديگه اسم حيوونا و صداهاشون و ميوه ها رو هم با عكساشون خوب بلدم و اما يه مشكل جديد : خيلي بد غذا ميخورم . الان چند روزه به زور بايد بهم غذا بدن و اونم فقط چند قاشق . خودم هم نميدونم چي شده ولي اينطوريه ديگه
راستي يه سوال : مامانم دنبال يه مهد خوب دوزبانه ميگرده كسي سراغ داره ؟ لطفا" مامانمو راهنمائي كنيد بي زحمت .
راستي من توي هيجده ماهگي 82 سانت قد و 11 كيلو وزنم بوده . اينا رو نوشتم مامانم بعدها يادش نره آخه معلوم نيست من كارت واكسن رو سالم نگه دارم
Saturday, February 03, 2007

سلام به همگي . اميدوارم كه اين چند روز تعطيلي بهتون خوش گذشته باشه . من كه حسابي طوطي هم شدم و هر كسي تو هرجا هرچي بگه رو تكرار ميكنم و ديگه ديگران بايد كاملا" مراقب رفتارشون باشن و حرفهاي نامربوط نزنن . ديگه تمام جملات رو تا حد خوبي ميگم تا به يه جاي شلوغ ميرسيم سريع مي گم آقا بلو (آقا برو ) . چند روز پيش هم رفتيم كوه و كلي برف بود و با بهزاد و حميد هم رفته بوديم و كلي با اونا توي برف بازي كرديم . و كلي هم كيف كردم . الان تقريبا"درجه شيطنتم به حدي رسيده كه خودم هم گاهي از اين همه انرژي متعجب ميشم . تقريبا"تو عرض چند ثانيه خونه رو به هم ميريزم و البته توي همون چند ثانيه سريع همه چيزو سرجاش ميذارم و جمع ميكنم . دوباره هم با مامانم رفتيم و كلي كتاب ديگه خريدم كه هر روز مامان بايد بياره و برام بخونه . توي اين چند روز تعطيلي مريض هم شدم كه مامان مجبور شد چهارشنبه بمونه خونه تا من حالم خوب بشه . مامانم از چند تا كلمه من خيلي خوشش مياد . مثلا" تند تند بهم چيزاي مختلف ميده كه من بهش بگم مرسي و يا هي ازم سوال ميكنه كه من بگم بعله . البته منم بعضي موقع ها جوابشو با " آره " ميدم كه يه كمي شاكي ميشه و سريع سعي ميكنه منو اصلاح كنه . و نصيحتم ميكنه . منم بعضي موقع ها يهو دلم براش تنگ ميشه و ميرم يهو بغلش ميكنم و بوسش ميكنم كه ديگه از ذوقش غش ميكنه . مامانم يه كمي سرش شلوغ شده ولي سعي ميكنه به روي خودش نياره و وقتشو با من سركنه كه پدر هي بهش ميگه درست موند و مامانم طفلكي هي ميگه باشه الان ميرم مخونم يا بعضي موقع ها ميگه امروز نه ميخوام با دخملي بازي كنم . و وقتي ما شروع به بازي ميكنيم اونقدر شيطوني مي كنيم كه پدر ميگه شما چرا اينقدر سر و صدا ميكنيد . و ما هم يه گوشمون دره و يه گوشمون دروازه . ديشب نصفه شب مامانمو صدا كردم گفتم : مامان پاشو . گفت پاشم چكار كنم گفتم . آبخ ( يعني آب ميخوام ) . رفت برام آب آورد و بعدش كه آب خوردم مامانمو بغل كردم و شروع كردم براش قصه گفتن كه خوابش ببره . البته فكر كنم خوابش پريد .