سلام . امروز من موندم خونه و پرستار اومد پيشم . ولي سر صبح خيلي گريه كردم . چون تا قبل از اينكه من پا شم ، مامان رفته بود سركار و خانم پرستار اومده بود خونه . بهر حال كلي گريه كردم . البته چون ديشب هم دير خوابيده بودم خيلي خوابم مي اومد و اين كار رو بدتر مي كرد . آخه ديشب مهمون داشتيم . حميد و حاج خانم اومده بودن ديدن خونه و پول آورده بودن . كلي هم با من بازي كردن . براي همين هم من دوست نداشتم كه اونا برن ولي رفتند و منهم دير وقت با مامان رفتم و لالا كردم . ديشب پدر خيلي ساكت بود و اصلا" نه بازي مي كرد با من و نه حرف مي زد . هميشه وقتي مهمون داريم اينجوريه . ولي خوب براي من و پدر مهم نيست . فكر مي كنيم دلش براي عمو مجتبي تنگ شده . چون اونا خيلي وقته كه نيومدن خونه ما .