Saturday, September 30, 2006
سلام . دوست جوناي خوبم . من دوباره با شيطنت كامل اومدم . اول بگم كه روز بروز دارم از مامانم دل مي برم اونم از نوع بدجورش . اولا" كه شديدا" علاقه دارم با تلفن صحبت كنم اونم در حين راه رفتن و اونم طولاني و براي خودم شماره مي گيرم و بماند كه اون بنده خدائي كه شمارشو مي گيرم چه مي كشه . بعد هم اينكه چشمتون روز بد نبينه ما روز پنج شنبه خونه خاله نسرين مهمون بوديم و اونجا بنده كلي مورد لطف اين محمد مهدي شيطون قرار گرفتم و خودمم هم كلي شيطنت كردم و نهايتا" اين شد كه كلي گريه كردم و صدام گرفت . ديروز هم از صبح كه پا شدم هي گفتم ددر ( با فتحه ) . من يه سري لباس دارم كه برام كوچيك شده و مامانم جمع كرده و توي يه كيسه گذاشته و من نمي دونم چه جوري رفتم پيداش كردم و از توش يه تاپ و يه شلوارك انتخاب كردم و آوردم دادم تا مامان تنم كنه . ( دقت كنيد كاملا" با دقت تاپ و شلوارك رو انتخاب كرده بودم ) مامانم كلي هيجان زده شده بود و وقتي تنم كرد رفتم سمت در و گفتم بييم يعني همون بريم . مامان ديگه داشت غش مي كرد و موفق شدم چون بعدش با بهزاد و حميد كه من هردوشونو دوست دارم رفتيم پارك و من كلي تاب و سرسره بازي كردم . در ضمن يه گيتار هم دارم كه ميارم ميذارمش و آهنگشو ميذارم و دست ميزنمو مي چرخم تا آهنگ تموم شه و دوباره . ديروز مامان آويزونش كرده بود و من با كلي مكافات دستمو دراز مي كردم و آهنگشو مي زدم و تا ميومدم دست بزنم تموم مي شد . مامانم هم فهميد و منو از اين مهلكه نجات داد . بايد برم پيش حسين جونم تا آواز خوندن هم يادم بده يه وقتي استعدادم كور نشه . راست مي گم من استعداد زيادي توي آواز خوندن دارم . يه چيزه ديگه هم كه باعث مي شه مامانم كلي دلش بره طرز صدا كردنمه همچين مامان صداش مي كنم و تا برمي گرده شروع مي كنم الكي يه چيزائي مي گم . آخه دوست دارم مامانم تمام توجهش به من باشه . حالا اگه اين عين خودخواهيه خوب باشه . در ضمن به توپ هم مي گم پوت . كدومش درسته ؟ و يه سري حيوون مثل ببعي و گاو و پيش و هاپو رو خوب مي شناسم و صداشون رو هم بلدم . دارم اجزاي صورت رو هم ياد مي گيرم . فعلا" تا جائي كه يادم ميومد گفتم . اگه چيزي يادم اومد دوباره ميام . فعلا" باي باي
Wednesday, September 27, 2006
سلام . من امروز دوباره اومدم خونه ماماني . ديروز با مامان خونه بوديم و مامان چون حالش بد بود دكتر بهش استراحت داده بود و بايد خونه مي موند و مثلا" استراحت مي كرد . حالا ديروز چه روزي بود . روز سالگرد ازدواجشون . واول قرار بود كلي مهمون داشته باشن ولي بعد ديدن افتاده وسط هفته مهمونيشون هم عقب افتاد . حالا خوب شد كه اينطوري شد چون مامان شب قبلش توي ماشين حالش بد شد و من كلي گريه كردم . ميدونيد تا اون روز نميدونستم كه چقدر دوسش دارم . ولي حالا خوشحالم كه حالش خوبه . من هم همچنان به شيطنتتم ادامه مي دم و حالا كه ديگه كامل راه افتادم ديگه هيچي حريفم نيست . اونروز كه مامان حالش بد شده بود پدر زنگ زد به حميد و اون اومد پيش من بود تا مامان حالش بهتر بشه و منم كه از خدا خواسته تا حميدو مي بينم همه چي يادم ميره . بعد هم كه حميد رفت ماماني و علي دائي اومدن كه مامانو ببينن خيالشون راحت بشه و من كلي باز با علي دائي بازي مي كردم . و بعد هم رفتم خوابيدم و صبح زود مامانو بيدار كردم يه وقت خواب نمونه . نگو اصلا" قراره استراحت كنه . پدر اومد منو از پيش مامان برد كه بخوابه ولي مامانم كه دور از من طاقت نمي ياره . بلند شد و اومد . خلاصه ديروز پيشم بود و كلي ذوق كردم . ديشب هم دوباره حميد اومد و من باز كلي ذوق كردم و باهاش كلي بازي كردم . امروز هم دوباره قراره بريم خونه مامان جون . فردا هم افطاري خونه خاله نسرين ميريم . دوستتون دارم .
پ . ن . از طرف مامان : دخمل گلم راست مي گه وقتي من حالم بد شده بود هي منو بوس مي كرد و عين بچه گربه ها صورتش رو به صورتم مي ماليد . اونم درست موقعي كه من ديگه داشتم مردن رو تجربه مي كردم و تو اين فكر بودم كه خدايا اگه من بميرم اين بچه چي مي شه . خدايا ازت ممنونم كه طعم قشنگ بودن رو دوباره به من چشوندي . وقتي هم برگشته بوديم خونه هي ميومد صدام مي كرد كه ببينه بهش مي خندم و خيالش راحت مي شد و ميرفت . خدايا خيلي امتحان سختيه .خداجون ممنونم به خاطر همه چيز
Monday, September 25, 2006
سلام دوست جونام . راستش من اونقدر شيطون شدم كه ديگه وقت نمي كنم بيام بنويسم و خجالت مي كشم همه چيزو تعريف كنم . مي ترسم كه بگين اين دختره چرا اينقدر شيطونه . شنبه كه موقع برگشتن به خونه كلي شيطوني كردم و وقتي هم رسيديم من اونقدر آواز خوندم و بازي كردم كه فكر كنم همه همسايه ها پنبه گذاشته بودن تو گوششون . يه توپ واليبال هم داريم كه هر وقت با بچه ها مي رفتيم بيرون اونا باهاش واليبال بازي مي كردن كه اونو هم آورده بودم توي خونه و مي خواستم باهاش فوتبال بازي كنم . ولي هي مي خوردم زمين . آخه توپش سنگين بود . ديروز هم رفتم خونه ماماني . محمد مهدي هم اونجا بود و كلي هم گريه مي كرد و ماماني رو كلافه كرده بود . آخه عادت نداره از مامانش جدا بشه . خلاصه اينكه بنده شيطون تر از قبل آماده رسيدگي به هر گونه خونه زندگي هستم . فعلا" باي باي . مامانم كلاس داره .
Saturday, September 23, 2006
سلام . من بعد از غيبت يه ذره كوچيك برگشتم . تلفن خونه مون قطع شده و از خونه نمي تونم بنويسم . براي همين بايد بيام اينجا بنويسم . چهارشنبه رفتم خونه خاله فرشته و بنده داشتم يه كارهائي مي كردم كه همه مونده بودن منظورم چيه . همينطور كه داشتم راه ميرفتم چشمم به روفرشي هاي خاله فرشته خورد .هي سعي كردم بپوشم نشد كه نشد . منهم نهايتا" برداشتم بردم بدم محمد حسين بپوشه . همون ني ني دو ماهه . هي مي خواستم بدم بهش مي خورد تو سرش . من كه نمي خواستم بزنم تو سرش خود دمپائي شيطوني مي كرد . يه اتفاق جالب هم افتاد و اونم اين كه من داشتم با تلفن صحبت مي كردم و( خوبه رفته بودم يه اتاق ديگه) كه يهو جيغ محمد مهدي بلند شد كه چيه امير حسين گازش گرفته بود اونم چه گازي . مو به تن آدم راست مي شه . ازش پرسيدن حالا چرا گاز گرفتي ؟ مي گه مي خواست به كنترل تلويزيون دست بزنه . توجيه رو داريد كه ! من كه دائم كنترل دستمه . احتمالا" منو نديده بوده . خداروشكر . بعد هم رفتيم خونه مامان جون ( مامان پدر ) بعد هم رفتيم خونه حاج خانوم . بنده هم ديدم حاج خانوم دلش برام تنگ شده كلي هنر نمائي كردم . مثلا" رفتم رو ميز عسلي ها نشستم و يا مثلا" مقنعه سرم كردم و نماز خوندم . آخه حاج خانوم كلي خوشش مياد . فرداش هم رفتيم با مجتبي اينا و حميد خونه عمو حامد وني ني شو ديدم . من كه اصلا" كاري بهش نداشتم . ولي مامانم كلي ذوقش مي كرد !بچه نديده اس اين مامان من خوبه به اندازه دو جين خواهر زاده داره .خلاصه بعدش هم رفتيم شام خورديم و رفتيم پارك ومن كلي اونجا بازي كردم و مامانم ذوق كرد . و شب هم برگشتيم خونه مجتبي اينا خوابيديم . فردا صبحش بنده زودتر از همه بلند شدم و همه رو كه شبش هم دير خوابيده بودن بيدار كردم و كلي بازي كردم و بعد خودم كلي گرفتم خوابيدم تا پا شديم و دوباره رفتيم پارك و بعد با همه اونا برگشتيم خونه ما و بهزاد هم اومد . من دوسش دارم و اسمش رو هم ياد گرفتم . كلي بازي كردم و بعد بيهوش شدم . خدائي برنامه به اين فشردگي كي داره . ؟ خدائيش كلي سرمون شلوغ بوده . حالا با اين همه خوبه وقت مي كنم به همتون سر ميزنم . امروز صبح خواب مونديم و ساعت 9 از خواب بيدار شديم و همين باعث شد كه بنده وقتي رسيدم مهدكودك موقع جدا شدن كلي گريه كردم و مامانم دوباره كلي حالش گرفته شد .اين عكسم رو هم كه گذاشتم توي هفت ماهگي بودم كه مريض شدم و حسابي وزن كم كردم . توي عكسم هم معلومه كه چقدر لاغر شدم . آخي طفلكي من !
Wednesday, September 20, 2006
سلام . من دوباره تندي اومدم بگم و برم . ديروز ماماني از مسافرت برگشت و من رفتم پيشش و كلي ذوقيدم . دلم كلي براش تنگ شده بود . همه خاله هام هم بودند . و كلي هم با همه بازي كردم و بعد هم برگشتم خونه و بيهوش شدم يعني از ساعت 7:30 خوابيدم تا صبح . كلي حالش رو بردم . آخيش . امروز كلي انرژي دارم براي اذيت كردن و شيطوني . تقريبا" دارم كامل راه مي رم . چند دفعه مي خورم زمين ولي دوباره پا مي شم . از همه دوستاي خوبم كه ميان پيشم ممنونم . دوستتون دارم .
Monday, September 18, 2006
سلام به همه شما دوست جوناي خوبم . آقا من ديروز اونقدر بدي كردم كه نگو نپرس . مامان كه اومد از مهد كودك آوردتم توي ماشين خوب بودم البته خوب كه چه عرض كنم توي صندلي ماشينم هي پا مي شدم وامي ايستادم . تقصير مامانم بود كه كمربندم رو نبسته بود . بعد هم رسيديم خونه مگه مامانم رو ول مي كردم . فكر كنم دوباره دارم دندون در ميارم . مامان هر كاري مي كرد آروم نمي شدم . تا اينكه موقع شير خوردن يه كاري كردم كه خودم هم هنوز شرمنده ام ...... بگذريم بالاخره كاري كردم كه مامان نگاه غضبناك بهم كرد آخه غذام رو هم ريختم و جيغ مي زدم . نهايتا" اين خانومي كه كلي تعريفشو كرده بودم كه اصلا" دعوا كردن بلد نيست دعوام كرد و خودش هم بعدش نشست به گريه كردن . هي بهش مي گم با با خوب دعوا كردي ديگه چرا گريه مي كني . و براي اينكه از دلم در بياره منو سوار كالسكه كرد و برد بيرون كه بچرخونه و بنده بيرون اروم بودم ولي نذاشتم نمازشو بخونه يعني مغربو خونده بود كه بهش برپا دادم . وقتي برگشتيم خونه يه كمي خوابيدم تا مامان كمي البته فقط كمي به كاراش برسه . از كسرا جونم كلي ياد گرفتم كه يواش يواش اجرا خواهم كرد . بهرحال ديشب من خيلي مامانمو اذيت كردم .اينم يه عكس ديگه از همون 6 ماهگي من .
Sunday, September 17, 2006
سلام . همه مثل اينكه سرشون بدجور شلوغه . منهم همينطور . ديروز كه اومدم مهد كودك كلي ازشون دلبري كردم . فكر مي كردن كه مامانم نمي دونه من راه مي رم مي خواستن ازش مژدگوني بگيرن . ديروز مامانم هم كلاس زبانش رو پيچوند و زودي رفتيم خونه . و من كلي آتيش سوزوندم . بنده خدا پدر اومده بود يه كم بخوابه مگه من گذاشتم . هي هم مي گفتم دده (با فتحه ) راستي ديروز يه كار بد هم كردم كه به خاطرش هنوزم شرمنده ام . مامانم داشت كلي قربون صدقه م مي رفت كه منهم هيجان زده شدم و زدم توي صورتش . مامان الكي مثلا" باهام قهر كرد و منهم اومدم از دلش در بيارم بوسش كردم . ولي بعدش بخاطر عذاب وجدان زدم زير گريه . حالا هي مامان مي گه اشكال نداره عزيزم مي دونم از قصد نزدي . ولي مگه وجدان درد ولم مي كرد . بعدش هم كلي با مامان روي مبلها بازي كردم و هي از خنده ريسه مي رفتم كه مثلا" دل مامانمو ببرم . يكي دو تا عكس ديگه مي ذارم . مال 6 ماهگي منه .
Saturday, September 16, 2006
دوباره سلام . من اونقدر شيطون شدم كه اصلا" وقت نمي كنم بيام اينجا . تازه روم نمي شه از شيطنتهام بگم . ولي خوب بهر حال مامان با كلي قربون صدقه دوباره منو مجبور كرد كه بيام و بنويسم . 1- بنده تمام تلاشم رو مي كنم كه ديگه كامل راه برم . هرچند كمي مي لرزم و مي خورم زمين ولي دوباره پا مي شم و شروع مي كنم . 2- ديروز دوباره طي يه عمليات انتحاري ديگه خودمو به كابينت رسوندم و دوباره يه سس خوري ديگه رو انداختم زمين تا ببينم كه مي شكنه يا نه و .... شكست . جنس هاي الان كه جنس نيست كه ! خلاصه اينكه كلي به مامانم كمك مي كنم . ( ممنون از شهرزاد جونم كه ازم تشكر كرد بخاطر اين كمكهام . اخ جون بالاخره يكي منو تشويق كرد . ) يه كار ديگه هم كردم و اونم اين كه رفتم در كمد ديواري توي آشپزخونه رو باز كردم و مايع نرم كننده رو كامل خالي كردم روي زمين و بعد هم پودر رو ريخته م روش و مشغول باز كردن در وايتكس بودم كه مامان خانوم سر رسيد و مونده بود كه گريه كنه يا چكار كنه از دست من . منهم هي بهش مي گفتم كه براي تميز تر شدن آشپزخونه لازمه ولي خوب طبق معمول ايشون گوش نكرد و من از آشپزخونه تبعيد شدم . به من چه خب براي آشپزخونه در بذارن . ( هرچند هيچ دري حريف من نيست . ) دوباره توضيح بدم كه بنده يه خانم متشخص سيزده ماهه هستم . يه وقت پشت سرم بدگوئي نكنيد ها . ديشب بعد از يه هفته دوباره رفتيم سراغ حميد و مجتبي و مونا . معلوم بود كه حسابي دلشون براي من تنگيده بود . بعد هم رفتيم پارك و من كلي بازي كردم . اونقدر كه تا سوار ماشين شديم خوابيدم . راستي ديروز عصر عمو سيامك و خانمش و محمود و ميثم و مريم هم اومدن خونمون و من كمي با پسرها غريبي كردم . ولي با مريم و فاطمه كلي بازي كردم . ( تمام اين خانمها و آقاياني كه نام بردم بالاي 22 سال سن دارند .) وبهر حال ديروز هم گذشت و من امروز صبح باز سر از مهد كودك درآوردم . آخه ماماني روز دوشنبه از مسافرت بر مي گرده و تا اون موقع بايد مهد باشم . اصلا" دوست ندارم . راستي اينم بگم برم . من دو تا كار جديد ديگه ياد گرفتم يكي اينكه بوس مي كنم تا حالا هم بلد بودم ولي موقع بوس سرمو مي آوردم جلو . ولي حالا واقعا" بوس مي كنم .و ديگه اينكه الكي گريه مي كنم . ديروز با ماشين حميد رفتيم پارك . من مي خواستم حميد بغلم كنه الكي براي همين الكي گريه مي كردم . ول يهمه دستمو خوندن و بهم مي گفتن : چه فيلمي هستي تو ! خيلي تابلو بوده و خودم نفهميدم . ؟
. اين عكس منم كه اصلا" دوستش ندارم مال چهار ماهگي منه كه رفته بودم براي پاسپورتم عكس بندازم .
Wednesday, September 13, 2006
سلام . امروز كلي دير از خواب بيدار شديم . آخه ديشب مهمون داشتيم اونم از نوع ني ني دارش . مامان توي دانشگاه يه دوست داشت كه با يكي از همكلاسياش كه مي شد دوست پدر ازدواج كرده و حالا اونا هم يه ني ني خوش پوش و تپل مپل دارن به اسم مانيا ( زودي ميام عكساشو مي ذارم ) ما هنوز وقت نكرده بوديم بريم اين ني ني ناز رو ببينيم . و اونا ديشب اومدن خونه ما . فقط من و مامان خونه بوديم و من حسابي به مامان در مارهاي خونه كمك كرده بودم مثل ريختن حبوبات كف آشپزخونه ، انداختن ظرف سس خوري از توي كابينت به زمين و شكستنش . مامانم كلي خوشحال ( اصلا" دعوام نكرد . راست مي گم فكر كنم اصلا" بلد نيست . فقط يه روز كه خونه عمو مجتبي بوديم و ژله رو روي فرش ماليدم ناراحت شد و وقتي من خواستم بغلم كنه گفت نه باهات قهرم بغلت نمي كنم ولي بعد با شيون هاي من مجبوربه آشتي شد . ) خلاصه مامان جان تند تند مشغول شام درست كردنو و تميز كردن زمينو و در عين حال تلفن حرف زدن بود و بنده هم تك تك كارامو مي كردم كه خبر رسيد مرتضي و مامك دارن با ني ني شون ميان . خوبه كادوي ني ني آماده بود . خلاصه اومدن و من اولش با صداي بلند بسته شدن در گريه كردم و از گريه من ني ني هم گريه كرد و خلاصه يك حبري شد كه بيا و ببين و من ديدم اوشاع خرابه سكوت كردم و فقط بهش نگاه كردم و بعد هم ني ني خوابيد و منهم حوصله م سر رفت و خوابيدم . به ني ني هم دست نزدم چون از مامان و باباش خجالت مي كشيدم . ايشاا... دفعه بعد كه ببينمش از خجالتش در ميام و يه مشت و مال حسابي بهش ميدم . ديروز دريا جونم و شاينا جونم و يلدا جونم اومدن پيشم . آخ جون . كلي ذوق كردم . بازم بيايين پيشم . ملودي جونم هم هنوز از مسافرت برنگشته . من آاااااب بااااازي مي خوااااااااااام .
Tuesday, September 12, 2006
بازم سلام . ديروز من رفته بودم خونه خاله فرشته وكلي به محمد حسين دو ماهه خدمت نمودم و كلي هم خسته شدم . براي همين وقتي پدر اومد دنبالم كه بريم دنبال مامان كه كلاس داشت ، توي ماشين خوابم برد و نزديكاي خونه بوديم كه يهو بلند شدم و ديدم بعله مامان خانوم توي ماشينه و كلي ذوق و بوس بازي . بعد هم رفتيم تو خونه و من رفتم توي اتاقم كمي بازي كردم و بعد هم با مامان رفتيم حموم . ديروز كلي هم به كابينت هاي مامان رسيدگي كردم و كلي خسته شدم . راستي غذام رو هم دوست دارم خودم بخورم . و قاشق رو خودم ميارم بالا . درسته وسطاي راه چپه مي شه ولي خوب بازم خوبه و مامانم كلي ذوق مي كنه ووقتي هم كه كمي از غذا مي ريزه زمين زود به جارو شارژي اشاره مي كنم و هي مي گم " اين اين " تا متوجه بشن و بيان پاك كنن . احتمالا" از پست هاي بعدي از به دنيا اومدنم براتون مي گم و اينكه چند كيلو بودم و ... . امروز هم رفتم خونه خاله نسرين . همه كلي از دستم راضين . فقط اينكه ديگه پرستارم نمي تونه بياد پيشم . مامانم كلي غصه ش شده . آخه براي كاراي خونه كلي روي اون حساب مي كرد . هنوز هم دارم تمرين راه رفتن مي كنم . نميدونم دير شده و بايد عجله كنم يا نه ؟ مي دونيد راستي من خيلي آب بازي دوست دارم و امروز كه وبلاگ باباي فردا رو نگاه مي كردم كه يلدا خانومي توي دريا آب بازي مي كنه كلي دلم شمال خواست . شايد همين روزا يه فشاري بيارم كه بريم شمال . ملودي جونم هم شماله . خوش به حالش . خوش بگذره . خوش به حال حسين كه خودش تو شماله .
Monday, September 11, 2006
سلام . من با كلي تاخير برگشتم . ني ني عمو حامد به دنيا اومد . البته من فقط عكسشو ديدم . تو عكس كه مظلوم بود حالا بايد برم خودشو ببينم . روز جمعه هم با مامان و پدر راه افتاديم سمت آذربايجان غربي . آخه ماماني و خاله هام هم رفته بودن و فقط ما مونده بوديم . كه ماهم راه افتاديم و رفتيم و منهم كلي بچه متشخصي بودم . وسطاي راه هم براي اينكه من توي صندلي ماشينم بند شم ، مامانم اومد عقب پيش من نشست و منهم همونجا خوابيدم تا برسيم . ولي وقتي ساعت 1 نصفه شب رسيديم ، من تازه انرژي گرفته بودم و با ني ني هاي خاله هام كلي بازي كردم تا ساعت 3 نصفه شب كه ديگه خاموشي دادن و من مجبور شدم بخوابم . فردا صبحش عوضش زود بيدار شدم كه ببينم اينجا چه خبره و كي هست و كي نيست و خلاصه كلي دلبري از همه . فقط يه شيطوني هم كردم و اوم اينكه تا ديدم مامان ازم غافل شده راه افتادم ببينم طبقه بالا چه خبره و هنوز دو سه تا پله بيشتر بالا نرفته بودم كه مامان هراسون پيداش شد و يهو كه ديد بعله بنده لبه پله ايستادم و دارم ميرم بالا وحشت كرد . حالا من هي مي گم بابا مادر من نترس . مگه تو گوشش مي رفت . تا چند ساعت بعد هم همينطور هي مي گفت . بعدش هم رفتيم باغ دائي مامانم و اوناهم كلي از ديدن من ذوق كردن و من اونجا هم كلي شيطوني كردم و كلي پروانه ديدم . همينطور يه حيووني بود كه هر چند دقيقه يه بار داد مي زد و يه چيزائي مي گفت . مامانم هم تا اونا رو مي ديد شعر الاغه چرا يورتمه مي ري رو برام مي خوند . حالا نمي دونم اسمش الاغه هست يا يورتمه ؟ خلاصه كه كلي كيف كردم و بعد هم توي ماشين كلي خوابيدم تا رسيديم يه جائي كه پر از آب بود . مثل شمال كه رفته بوديم . و من حدود 1 ساعت توي آب ابزي مي كردم . اونقدر كه وقتي شب برگشتيم و من كمي شام خوردم بيهوش شدم . يه كمي هم از خودم تعريف كنم اونم اينكه هر كي منو مي ديد به مامانم مي گفت دستت درد نكنه دير آوردي ولي چي آوردي ؟ ديگه منو داشته باشين . اونجا براي راه رفتن هم خيلي تلاش كردم . البته خونه هاي اونجا خيلي بزرگه و از اين سر تا اون سر خودش كلي طول مي كشه و من خسته مي شدم و در مقابل تشويق هاي ديگران مي نشستم و لبخند مي زدم . راستي يه دهي هم رفتيم كه يه سري حيوون ديگه داشت كه وقتي صداش بلند مي شد مي گفت :"ما "منهم ياد گرفته بودم و هر وقت مامانم مي پرسيد كه گاوه چي مي گه صداش رو در مياوردم . مامانم هم كلي ذوق مي كرد و قربون صدقه م مي رفت . آخ جون . يه چيزي رو هم فهميدم و اونم اينه كه " مامانم عاشق منه " مطمئنم . از چشماش مي فهمم . وقتي بغلم مي كنه و مي چلوندم مي فهمم . منهم اعتراضي نمي كنم كه كيف كنه . هواشو دارم . راستي پدر هم جديدا" به من مي گه هاني . نمي دونم يعني چي ؟ ولي خوب فكر كنم خودش دوست داره . دلم براي همه شما تنگ شده بود . راستي عكسامو ديديد . بازم براتون مي ذارم . البته ببخشيد كه زياد كيفيت خوبي نداره .
Thursday, September 07, 2006
Wednesday, September 06, 2006
سلام . با وجوديكه مامانم تصميم گرفته بود كه تا عكسامو نياورده برام چيزي ننويسه ، ولي خوب اومدم . دلم براتون تنگ شده بود . من شيطنتم همچنان ادامه داره . يه وقتي چشمم نزنيد ها . ديروز رفتم خونه خاله نسرين . خاله نسرين دو روز توي هفته درمانگاه نمي ره و خونه ست و حالا كه ماماني مسافرته به مامانم گفته منو ببرن اونجا . اونجا دو تا پسر خاله دارم يكي سه ساله و يكي ديگه 7 ساله . خيلي هم منو دوست دارن . خاله فرشته هم اومد اونجا و من كلي دوباره با ني ني دو ماهه ش بازي كردم .تا اينكه بعد از ظهر مامانم از سركار اومد و منهم كلي خوشحال بودم ، خاله فرشته هم چون مريض داشت مجبور شد بره مطب و بچه ها پيش مامانم و خاله نسرين بودن . ني ني گولو هم چون واكسن زده بود بيقراري مي كرد و بهش استامينوفن داده بودن كه آروم بشه . مامانم منو خوابوند . منهم نيم ساعتي خوابيده بودم كه يهو يواشكي چشم باز كردم ديدم بعله ني ني خان داره غذاي منو ميخوره . حالا شما بگيد جاي من بوديد چكار مي كرديد ؟ منهم همون كارو كردم . خوب كردم ..... خاله نسرين هم صبحش در طي يك عمليات انتحاري جلوي موهامو كوتاه كرد . اونموقع هام كه كوچولوتر بودم خاله نسرين موهامو ميزد و حتي يه دفعه مامانمو تهديد كرد كه بايد موهاي ني ني رو از ته بزني وگرنه يه روز كه بياري اينجا خودم ميزنم . مامانم هم كه چشمش ترسيده بود ، داد موهاي خوشگل منو از ته زدن . واي كه چه زشت شده بودم وهمه بهم مي گفتن آقا پسر . آخه يكي نيست بگه چرا بيكار مي شيد به موهاي من گير مي ديد . آخه من كه بدنيا اومدم كلي مو داشتم ولي همه مي گفتن كركه مي ريزه . ولي اون موها نريخت و كلي هم بلند شد تا اينكه موهامو زدن . حالا كه بلند شده اندازه همون موقع هاست . خدا كنه مامان زودتر عكسامو بذاره . عكساي كچليم هم هست . راستي فردا ني ني عمو حامد هم مياد آخ جون .امروز هم اومدم خونه خاله نسرين . صبح اونقدر خوابم ميومد كه نگو و وقتي مامانم منو برد و شست و آورد لباسامو عوض كرد و بردتم توي ماشين اصلا " بيدار نشدم . امروز هم تولد مامان جونه و ميريم خونه شون . واي وقتي مامانم دير مياد مي نويسه همه خبرهام مي مونه . يادم رفت بگم رفتي سيسموني ني ني عمو حامدو ديديم . ( عموم نيست ها . من اصلا" عمو ندارم . به دوستاي پدر مي گم عمو و خيلي هم دوستشون دارم . اونا منو خيلي دوست دارن . ) بهرحال اتاقش خيلي خوشگل بود و منهم كلي ذوق كردم و كلي چيزاشو بهم زدم . به به .
Monday, September 04, 2006
اينو اومدم تندي بگم و برم . آخ راستي يادم رفت اول سلام . من نهمين دندونم هم در اومد . مامانم هم تصميم گرفته ننويسه تا وقتي كه عكسام آماده بشه و بياره بذاره . راستي ديروز چند قدم هم راه رفتم هي مي افتادم ولي دوباره پا مي شدم و ادامه مي دادم . پشتكارو كيف كردين . ممنون از همه تون كه بهم سر مي زنيد . زودي ميام . راستي به دنيا اومدن محمد مهدي جلو افتاده آخ جون . امروز داريم ميريم جي جي هاشو ببينيم . دوستون دارم . زودي برمي گردم .
پ . ن . من از اون ني ني ها كه ملودي جونم داره مي خوام . چه جوري بايد پيدا كنم آخه كلي نوشته هاش با اون خوشگل مي شه .
Sunday, September 03, 2006
سلام . من دوباره اومدم . مي خواستم عكسامو بذترم كه كامپيوتر مامان خانوم مشكل دار شده . يه سريش رو پدر ريخته روي لب تاپش كه قراره بريزه روي سي دي و بده مامان تا اضافه كنه . ولي حالا چقدر طول بكشه خدا مي دونه . ولي خوب از خودم بگم كه ديروز كه مامان اومد مهد دنبالم كلي ذوق كردم و تبديل شدم به يه گوله انرژي . رفتيم خونه ماماني كه بريم خريد توي مغازه اونقدر شيطوني كردم كه نگو و پدر مجبور شد منو برد توي ماشين و بعد دوباره مجبورش كردم كه پيادم كنه و دوباره و دوباره . خدائيش خودم هم مونده بودم اينهمه انرژي رو از كجا آوردم . بعد هم كه رفتيم خونه كلي بازي كردم و مامانمو گاز مي گرفتم . طفلكي حسابي همه جاش كبود شده . بعد هم كه گازش مي گرفتم خودم الكي گريه مي كردم يعني دستمو مي گرفتم توي صورتم و الكي صداي گريه در مي آوردم و بعد هم مي خنديدم . مامان و پدر هم كلي خنده شون گرفته بود و ازم فيلم هم گرفتند . از امروز تا دو هفته ماماني نيست و من بايد بيشتر مهد برم و پيش پرستارم هم باشم . ماماني امروز مي ره مسافرت . سفرتون بي خطر . دلم براتون تنگ مي شه . ملودي جونم ممنون كه تند تند بهم سر مي زني . مامانم خيلي دوست داره منهم همينطور .راستي ني ني عمو حامد تا 10 روز ديگه به دنيا مياد و مامانم امروز مي خواد براش وبلاگ درست كنه و بعد هم آدرسشو مي ذارم . من منتظرم بياد كه با دندونام نوازشش كنم . شوخي كردم .
Saturday, September 02, 2006
سلام . من دوباره اومدم البته با كمي تاخير . آخه كامپيوتر قاطي كرده بود . تمام دوستان و آشنايان دست به دست هم دادند كه بنده رو راه بيندازند و منهم كلي سر كارشون مي ذارم و بلا استثنا همه مي گن " اي تنبل " به نظر شما هم من تنبلم . ؟ جاتون خالي روز پنج شنبه 8 دندون دراومده بنده به خارش افتاده بود و منهم مامانم رو مستفيظ كردم و كلي جاي دندون براش گذاشتم كه به تمام دوستاش نشون بده . راستي داره يواش يواش به دوستام اضافه مي شه . ااااخ جون . يه خبر ديگه اينكه فكر كنم يواش يواش مامانم عكسامو بذاره . در ضمن من ياد گرفتم به هر مردي مي گم آقا . تا چائي مي بينم و لامپ مي گم آق ( يعني داغ ) مامانم از كجا فهميد كه وقتي من مي گم آق بايد با " ق " بنويسه ؟ تازگيها خيلي خودسر شده . هنوز دندونام كه كلي سرشون دارم خودمو لوس مي كنم در نيومدن . به محض اينكه عكسام آماده بشن ميام و بهتون خبر مي دم . امروز هم اومدم مهد و جاتون خالي حسابي با گريه هام دل مامانمو سوزوندم . بيچاره اشكش در اومده بود . راستي يه چيز ديگه من ديشب از رو تخت افتادم پائين . اونم وقتي كه خواب بودم . بيچاره مامان كلي ترسيده بود . آخه من پيش مامانم مي خوابم . يعني خودمو لوس مي كنم كه منو پيش خودش بخوابونه و اينم نتيجه ش .